استراتژی منطقه‌ای آمریکا ـ جنوب آسیا

استراتژي اصلي آمريکا در شرايط نوين جهاني چيست؟ شايد اين دشوارترين سؤالي باشد که از دهه نود ميلادي و بعد از فروپاشي نظام دوقطبي جهان تاکنون ذهن بسياري از دولت‌ها، قدرت‌ها، ملت‌ها و نيز روشنفکران را در سطح جهان به خود مشغول کرده است. پاسخ‌هايي که به اين پرسش دشوار داده مي‌شود؛ متضاد، پراکنده و ذهني است. با اين حال، وجوه مشترکي نيز در پاسخ‌ها وجود دارد. بررسي همين وجوه مشترک تا حدي مي‌تواند کمک کند تا تصوير روشن‌تري از اهداف آمريکا به دست بياوريم. استراتژي آمريکا در دو سطح، قابل رديابي است:
1ـ سطح عمومي و جهاني
2ـ سطح منطقه‌اي
الف: قبل از آن که وارد اين بحث شويم بي‌مناسبت نيست که ابتدا مفهوم استراتژي را موردتوجه قراردهيم اهميت اين بحث در آن است که اساساً درباره واژه استراتژي و معادل فارسي آن، وحدت‌نظر وجود ندارد. براي کلمه استراتژي در زبان فارسي معادل‌هاي متفاوتي کاربرد پيدا کرده است. برخي، آن را راهبرد، بعضي ديگر رزم‌آرايي ترجمه کرده‌اند. استراتژي به معناي هدف، شيوه، روش، سياست و خط‌مشي هم در بعضي از منابع آمده است. فرهنگ عميد، استراتژي را معادل لشگرکشي، تعبيه سپاه، علم اداره کردن عمليات و حرکات ارتش در جنگ مي‌داند.(1)
عباس آريانپور، استراتژي را فن‌ تدبير جنگ، فن لشگرکشي و علم سوق‌الجيشي ترجمه کرده است.(2) در ميان فرهنگ‌هاي فارسي، فرهنگ علوم سياسي تقريباً توضيح جامع‌تري درباره استراتژي داده است که براي درک مفهوم استراتژي عيناً مي‌آوريم:
استراتژي، مشتق از کلمة يوناني strategos به معناي لشگر که خود از واژه strotos گرفته شد و کلمه agein به معناي فرماندهي کردن است. بنابراين، معناي آن از نظر لغوي فرماندهي لشکر مي‌باشد و ترجمه آن به اين شرح است:
1ـ فن ادارة جنگ 2ـ فن فرماندهي 3ـ فن جنگ 4ـ طرح نقشه براي نقل و انتقالات جنگي که حيله‌هاي جنگي و دسيسه به اشتباه انداختن حريف را نيز شامل مي‌شود. پس به طور کلي معناي اصلي اين کلمه عبارت است از:
علم و فن فرماندهي ارتش براي مواجه با دشمن در جنگ در بهترين حالت و طرح‌ريزي و توجيه عمليات نظامي به طور تفصيلي پيش از روبه‌رو شدن با دشمن و در مفهوم عام‌تر؛ علم و فن به کار گرفتن نيروهاي مسلح براي تأمين مقاصد نظامي مي‌باشد. معناي جديد اين کلمه علم ايجاد هماهنگي و همکاري بين طرح‌هاي اقتصادي، سياسي و نظامي در سطح دولت و يا بين چند دولت و به کار گرفتن کليه امکانات براي دست‌يابي به هدف‌هاي نظامي مي‌باشد. استراتژي در تمام طول يک مرحلة معين اساساً تغيير نمي‌يابد و تنها با انتقال از يک مرحله به مرحله ديگر عوض مي‌شود و جاي خود را به يک استراتژي تطبيقي به مرحلة جديد مي‌دهد.(3)
در ماهنامة پيام مديران صدا و سيما، واژة استراتژي از بعدي تاريخي بررسي شده است و کتاب هنر جنگ اثر مشهور «سون تزو»، انديشمند چيني 400-320 قبل از ميلاد اولين اثر مهم دانسته شده است که استراتژي را توضيح داده است:
بايد توجه داشت که معاني گوناگون استراتژي در واقع، طيفي را مي‌سازد که در سويي نظريه تصميم‌گيري و در يک سو نظريه رهبري قرار دارد. در ميان آن مفاهيمي چون آينده‌نگري، طرح‌ريزي، برنامه‌ريزي و... قرار مي‌گيرد. از اين‌رو، واژه آينده‌آفريني از واژه راهبرد و رزم‌آرايي که براي استراتژي پيشنهاد شده است، مناسب‌تر مي‌نمايد. راهبرد، يادآور مفهومي است که ما امروز آن را تحت عنوان سياست مي‌شناسيم. رزم‌آرايي دايره‌اي از مفهوم استراتژي را در بر مي‌گيرد که صرفاً محدود به مسائل نظامي است؛ ولي آينده آفريني به معناي در نظر گرفتن آينده مطلوب و کوشش براي تحقق و پيدايش آن، دقيقاً به معناي کلمه استراتژي به زبان انگليسي است.(4)
ملاحظه مي‌شود که نويسنده پيشنهاد جديدي براي معادل فارسي استراتژي دارد و آن را آينده آفريني مي‌داند. از آن جا که چنين پيشنهادي براي اولين‌بار مطرح شده است، معلوم نيست که مي‌تواند جايگاه خود را در کنار معادل‌هاي ديگر خارجي «استراتژي» پيدا کند يا نه؟ ولي اين خود ثابت مي‌کند که ذهن محققان ايراني هنوز در جست‌وجوي معادل مناسبي براي واژه استراتژي است و به ظاهر قانع نشده است. نويسنده در مطلب کوتاه خود درباره مفهوم استراتژي تعاريف چند محقق غربي را نيز آورده است که جا دارد در اين جا به آن‌ها نيز اشاره شود. «جيمز برايان کونين» و «روجر اورد» درباره استراتژي مي‌نويسد:
در نخستين مرحله به راهبرد فرماندهي در سطوح نظامي اشاره داشته و پس از آن به مثابه هنر در تمامي ابعاد خود شکوفا شده است. کونين و اورد تاريخ پيدايش واژه استراتژي را در دوران اسکندر مقدوني جست‌وجو مي‌کند و مي‌نويسد: استراتژي به مثابه بسيج نيرو، هدايت عمليات و کسب قدرت در عرصه حيات بشري، همواره مطرح بوده‌است. در دوره اسکندر اين هنر به صورت مهارت به استخدام درآوردن نيروي انساني و به کارگرفتن آن و پيروزي بر مخالفان و تلاش براي ايجاد حکومت جهاني به کار رفته است.(5)
«هنري مينزبرگ» مفهوم استراتژي را به گستره‌اي دامنه‌دارتر از مفاهيم سوق مي‌دهد و به آن، از زواياي مختلف نگاه مي‌کند. او مي‌نويسد: «ما مي‌توانيم به استراتژي به مثابه طرح نقشه، موقعيت و نما بنگريم.(6)

ب: استراتژي ايالات‌متحده آمريکا
به‌نظر مي‌رسد که آمريکا در سطح علني و اعلام شده‌اش دو هدف استراتژيک را در عرصه جهاني پي‌گيري مي‌کند.
اول: تسلط بر منابع انرژي جهان
دوم: جلوگيري از شکل‌گيري قدرت رقيب
اين استراتژي، آمريکا را اگر در سطح خردتر در آسياي مرکزي و جنوب آسيا موردتوجه قراردهيم، از هر دو نظر قابل تأمل خواهدبود. براي درک بهتر موضوع، اول بايد ديد که محدوده جغرافيائي موردنظر داراي چه مشخصات و ويژگي‌هايي است. به نظر مي‌رسد که برژنسکي مشاور امنيت دولت جيمي کارتر در کتاب خود؛ تحت عنوان: «تنها قدرت جهاني»، اين منطقه را در منطق آمريکا به درستي معرفي کرده باشد. نويسندگان انستيتو پژوهش‌هاي اقتصادي مونيخ در مقاله‌اي تحت عنوان: «جنگ نفت؛ جايگاه روسيه، چين و آمريکا در حوزة خزر» صحبت از بازي بزرگ تاريخي در قرن 19 از طرف قدرت استعماري آن روز، انگليس و روس، در افغانستان به ميان آورده و مي‌گويد که آن مسابقه‌اي خونين برسر مستعمره کردن افغانستان به عنوان چکيده تسلط بر آسياي مرکزي بود. به ادعاي نويسندگان انستيتو پژوهش‌هاي اقتصادي مونيخ، هنگامي که پس از فروپاشي اتحاد جماهير شوروي، سه جمهوري ماوراي قفقاز (گرجستان ـ ارمنستان ـ آذربايجان) و پنج جمهوري متحد آسياي مرکزي (قزاقستان، ترکمنستان، ازبکستان ـ قرقيزستان و تاجيکستان)، به عنوان کشورهاي مستقل پايه‌ريزي شدند و قدرت‌هاي بزرگ و منطقه‌اي و همچنين ابرقدرت ايالات‌متحده آمريکا براي نفوذ بر جغرافيا و منابع استراتژيک منطقه خلأ قدرت موجود را مورد بهره‌برداري قراردادند. به اين ترتيب، بخش دوم بازي بزرگ آغاز شد. محور محدوده‌اي که بازي بزرگ در آن شکل گرفته؛ همچنان افغانستان است. برژنسکي اين محدوده جغرافيايي را «بالکان اروپا ـ آسيا» مي‌نامد و مي‌نويسد:
اروپا ـ آسيا، صفحه شطرنجي است که نبرد برسر سلطه برتر جهاني در آينده نيز بر روي آن صورت خواهد گرفت. اروپاي غربي و منطقة آسيا ـ پاسيفيک، مناطق کليدي اين جنگ محسوب مي‌شوند در «بالکان اروپا ـ آسيا» بار ديگر مهره‌هاي مرکزي در اين بازي قدرت کاملاً بدون واسطه با يکديگر تصادم مي‌کنند. اينجا، نقطه برش و تلاش منافع بازيگران اصلي جغرافياي استراتژيک است. برژنسکي اين منطقه جغرافيايي را چنين توصيف مي‌کند:
ـ از سمت غرب، قدرت برتر اقتصاد جهان و ابرقدرت سياسي در حال شکل‌گيري اتحاد اروپا به اين منطقه چنگ خواهد انداخت؛
ـ در شمال، منطقه با ابرقدرت تنزل يافته روسيه هم‌مرز است که از توان بالقوة سياسي و اقتصادي يک قدرت منطقه‌اي و نيروي اتمي يک ابرقدرت برخوردار است؛
ـ در جنوب، رژيم‌هاي اصلي توطئه‌گر ايران و عراق واقع شده‌اند؛
ـ در جنوب شرقي، دو قدرت متخاصم منطقه‌اي و اتمي هند و پاکستان قرار دادند؛
ـ در شرق، چين به عنوان کشوري که براي تبديل شدن به يک قدرت اقتصادي تلاش مي‌کند و مي‌کوشد بر منطقه نفوذ کند؛
ـ و در بعد جهاني، سرانجام تنها ابرقدرت جهاني ايالات‌متحده آمريکا منطقه را در چنگ دارد.(7)
روشن است که محدوده موردنظر برژنسکي آسياي مرکزي به مرکزيت افغانستان است. اگر توجه داشته باشيم که کتاب «تنها قدرت جهاني؛ استراتژي سلطه برتر آمريکا»، قبل از حادثة 11 سپتامبر و حمله آمريکا به افغانستان و حذف طالبان از قدرت، منتشر شده است؛ آنگاه به صحت پيش‌بيني‌هاي برژنسکي بهتر مي‌توان پي‌برد اين که گفته مي‌شود آمريکا در افغانستان و آسياي مرکزي باقي خواهدماند و قصد ندارد به اين زودي‌ها از اين منطقة حساس جهان خارج شود، بي‌ارتباط با بخش دوم بازي بزرگ که نويسندگان انستيتو پژوهش‌هاي اقتصادي مونيخ به آن توجه کرده‌اند، نخواهد بود. در اين خصوص که هدف اصلي آمريکا و انگليس و متحدان اروپايي‌شان از حمله به افغانستان، تسلط بر ذخاير غني نفت و گاز منطقه آسياي مرکزي و حوزه درياي خزر است؛ بسياري از صاحب‌نظران اتفاق‌نظر دارند. گفته مي‌شود، ذخاير نفت و گاز اين منطقه در استراتژي انرژي آمريکا قرار است در آينده جايگزين نفت و گاز خاورميانه بشود. بنابراين، هم تسلط‌بر اين ذخاير و هم مسير انتقال آن در استراتژي انرژي آمريکا جايگاه خاصي پيدا خواهدکرد. در تحليلي که از بخش آذري راديو بي.بي.سي پخش شده است؛ همين موضوع به درستي مورد تأکيد قرار گرفته است. در بخشي از اين تحليل آمده است:
در کشورهاي واقع در شمال افغانستان، ذخاير غني نفت و گاز وجود دارد و چندين شرکت براي انتقال اين ذخاير به بازارهاي چين و هند از طريق احداث خط‌لوله در افغانستان معاملاتي انجام داده‌اند. براي برندگان و بازندگان نفت آسياي مرکزي ميلياردها دلار پول مطرح است. ترديدي نيست که خط‌لوله‌اي که ذخاير نفت و گاز آسياي مرکزي را به بازارهاي جهاني منتقل مي‌نمايد، براي عده‌اي سود فراوان به‌بار خواهدآورد. براي همين، روس‌ها مي‌خواهند اين خطوط مسير شمالي را طي نمايند. ايران نيز خواستار انتقال ذخاير انرژي آسياي مرکزي از طريق ترمينال‌هاي اين کشور مي‌باشد. اما يک گزينه ديگر نيز وجوددارد و آن عبور خطوط لوله از خاک افغانستان است.(8)
اکنون که مدت زماني از حمله نظامي مشترک آمريکا و انگليس به افغانستان و ساقط کردن حکومت طالبان در اين کشور و فروپاشي سازمان القاعده تحت رهبري «اسامه‌بن لادن» مي‌گذرد؛ قضاوت دربارة تحولات افغانستان ساده‌تر شده است. تقريباً ترديدي وجودندارد که دخالت احتمالي سازمان القاعده در حادثة 11 سپتامبر و خودداري طالبان از تحويل‌دادن «بن‌لادن»، بهانه‌هاي ظاهري حمله آمريکا به افغانستان بوده‌اند. دليل اصلي‌تر، ناتواني طالبان در تسلط کامل بر افغانستان و يکپارچه کردن آن بوده است، تا شرکت‌هاي چندمليتي نفت به اهداف از قبل تعيين شده‌شان در منطقه دست‌بيابند. شرکت نفتي يونيکال آمريکا بعد از آن هنرستان خود را در قندهار تعطيل و از سرمايه‌گذاري روي خطوط لوله نفت آسياي مرکزي به طرف بندر گوادر در ايالت بلوچستان پاکستان صرف‌نظر کرد که ناتواني طالبان در شکست‌دادن جبهه متحد شمالي روشن شد. آن چه اين موضوع را تأييد مي‌کند، توافق‌هاي سه‌جانبه‌اي است که بلافاصله بعد از سقوط طالبان و روي‌کار آمدن حامد کرزاي بين رؤساي سه کشور: ترکمنستان ـ افغانستان و پاکستان در اسلام‌آباد به امضا رسيد و قرار است که شرکت‌هاي نفتي کار احداث خطوط انتقال گاز از اين کشور به پاکستان را به عهده بگيرند. کار احداث ترمينال‌ها در بندر گوادر به کمک چين آغاز شده است تا حمل گاز مايع به وسيله کشتي از بندر گوادر امکان‌پذير شود. اين موضوع که آمريکا تروريسم را بهانه قرارداده است تا افغانستان را اشغال کند، در ميان سياست‌مداران پاکستاني نيز هواداران جدي دارد. سيدجواد هادي سناتور سابق پاکستان در مصاحبه‌اي با راديو پشتو (برون‌مرزي) همين مطلب را مورد تأکيد قرار داده و مي‌گويد:
آمريکا، تروريسم را بهانه قرارداده است. ولي واقعيت آن است که به دنبال مرعوب کردن ملت‌هاي مستقل و آزاد جهان؛ از جمله افغانستان است و هم در افغانستان براي خود منافع استراتژيک مي‌بيند. به نظر من، آمريکا قصد دارد از راه‌هاي نظامي، مالي و ساير راه‌ها، براي مدت طولاني در افغانستان بماند؛ زيرا افغانستان ازنظر استراتژيک بسيار حائز اهميت است. همان‌گونه که آمريکا در ساير نقاط استراتژيک جهان مسلط شده است، سعي دارد در افغانستان هم پايگاه داشته باشد. زيرا افغانستان در منطقه حساس جهان و در مجاورت کشورهاي بزرگ؛ چون روسيه، چين، ايران، هند و آسياي مرکزي قرار دارد. از سوي ديگر، افغانستان مي‌تواند آسان‌ترين و ارزان‌ترين مسير صدور نفت و گاز کشورهاي آسياي ميانه و حتي درياي خزر باشد.(9)
ژنرال حميد گل، رئيس اسبق مرکز اطلاعات محرمانة ارتش پاکستان موسوم به «آي.اس.آي»، ضمن آن که اهداف مرتبط با انرژي آمريکا را در منطقه تأييد مي‌کند؛ به اهداف مشترک آمريکا و اسرائيل اشاره و آن را از بين بردن روحيه جهادي در ميان مسلمانان ارزيابي مي‌کند، وي مي‌گويد:
هدف اصلي آمريکا کنترل و تسلط کامل بر منطقه و ذخاير نفت و گاز منطقه است. خراب کردن رابطه مسلمانان با چين و از بين بردن قدرت مسلمانان و جذبه جهاد، از اهداف ديگر آمريکاست. قضيه را بايد از اين زاويه ديد. در اين جا يک مانور قدرت صورت مي‌گيرد. هدف اصلي، جهان اسلام است. کسي در اين مورد شک به خود راه ندهد. اسرائيل براي حمله به مسلمانان، زيرپوست آمريکا مي‌رود. آن‌ها مي‌خواهند کليه امکانات در کشورهاي اسلامي، روحيه جهاد و روحيه مردم مسلمان نابود شود.(10)
ظاهراّ اين گونه برداشت‌ها از اهداف آمريکا در افغانستان و آسياي مرکزي، اختصاص به انديشمندان منطقه‌اي ندارد. صاحب‌نظران اروپايي نيز تقريباً روي همان موضوعاتي تأمل مي‌کنند که انديشمندان منطقه‌اي توجه کرده‌اند. از جمله ميشل کولون (Michel Colon)، روزنامه‌نگار و تحليل‌گر مسائل افغانستان در پاسخ به اين پرسش که «آمريکا دست به عمليات نظامي در افغانستان زده‌است. به نظر شما آمريکا چه اهداف نظامي و راهبردي در اين منطقه دارد» مي‌گويد: از نظر من آمريکا در حمله به افغانستان چهار هدف اصلي دارد:
1- هدف اول آمريکا، به دست گرفتن کنترل خطوط لوله نفت و گاز قزاقستان و ترکمنستان به طرف جنوب است؛
2ـ هدف دوم، ايجاد پايگاه نظامي در اين منطقه به منظور محاصره کشورهاي مستقل چين، روسيه و ايران است؛
3ـ هدف سوم آمريکا، اين است که در مقابل بحران نظام سرمايه‌داري غربي قصد دارد اقتصاد را نظامي کند تا سود سرشاري نصيب شرکت‌هاي چند مليتي آمريکا شود؛
4ـ هدف چهارم اين است؛ که آمريکا در اين جنگ مانند جنگ‌هاي متفاوتي که در خاورميانه يا عليه يوگسلاوي به راه انداخت، مي‌خواهد کشورهاي جهان سوم که قصد دارند به صورتي مستقل توسعه يابند تهديد نمايد و ترس و وحشت در دل آن‌ها بياندازد.
اين تحليل‌گر بلژيکي به صراحت چنين نتيجه‌گيري مي‌کند که ايجاد تفرقه بين انسان‌ها از طريق مسائل مذهبي به اين خاطر است که دولت‌ها از هم فاصله بگيرند تا شرکت‌هاي چندمليتي، آقاي بوش و اتحاديه اروپا بتوانند به پادشاهان بي‌چون و چراي دنيا بدل شوند.(11)
بنابراين و با استناد به شواهد موجود اگر بخواهيم اهداف استراتژيک آمريکا در افغانستان و آسياي مرکزي را خلاصه کنيم، مي‌توان گفت که تسلط بر منابع و ذخاير نفت و گاز و مسيرهاي انتقال آن بر بازارهاي جنوب آسيا و بين‌الملل، از اهداف اصلي تعريف شده است. علاوه‌بر اين، حضور نظامي آمريکا در آسياي مرکزي و افغانستان به اين کشور کمک خواهد کرد که قدرت‌هاي منطقه‌اي را تحت کنترل خود نگاه‌ دارد. چين، هند، ايران و روسيه؛ از جمله قدرت‌هاي منطقه هستند که آمريکا در نظر دارد در آينده آن‌ها را تحت کنترل خود در بياورد. همچنين، بازار مصرف منطقه از نظر آمريکا و اروپا به دور نمانده است. همچنان که حذف ايران و روسيه از مسير خطوط لوله‌هاي نفت و گاز در اولويت سياست‌هاي آمريکا قرار گرفته است. اما اگر اندکي به طرف جنوب آسيا و آن سوي تنگة خيبر، اهداف آمريکا را پي‌گيري نماييم؛ هند و پاکستان دو کشور رقيب هسته‌اي را خواهيم داشت که احتمالاً در کانون توجه کاخ‌سفيد قرار دارند. بحث، در اين زمينه بسيار است ولي به طور خلاصه مي‌توان گفت که سلاح‌هاي هسته‌اي دو کشور و بازار گسترده مصرف انگيزه کافي براي آمريکا به دست مي‌دهد که حضور خود را تثبيت کند. همين معنا را جان گرشمن (John gereshman) در 5 بند به اين شرح موردتوجه قرار داده است:
1ـ در دوره رياست جمهوري بوش سياست آمريکا در قبال جنوب آسيا احتمالاً شاهد شتاب‌گرفتن تغيير موضع آمريکا در قبال پاکستان و هند که از سال 1998 آغاز شده‌است، خواهدبود. اين سياست شامل دورشدن دولت آمريکا از پاکستان و نزديک شدن به هند است. بوش از هند، روسيه و چين به عنوان قدرت‌هاي بزرگ ياد کرده است و از گروه سياست خارجي خود خواسته است به شکلي مناسب و صريح درباره اين سه کشور کار کنند.
2ـ درباره پاکستان و هند، توجه عمدة آمريکا معطوف به سلاح‌هاي هسته‌اي خواهدبود. احتمالاً آمريکا در پي کسب تضمين لازم از سوي هند و پاکستان براي خودداري استفاده از توان هسته‌اي جهت براي ساخت سلاح و نيز نمايش شفافيت در اين ارتباط به منظور اطمينان بيشتر است.
3ـ اگرچه آمريکا درمورد هند موضوع احترام‌برانگيز بزرگ‌ترين دمکراسي جهان را مطرح مي‌کند، اما احتمالاً تأکيد اصلي بر روابط عميق‌تر تجاري با کشوري خواهدبود که به سرعت، تبديل به يک بازار مصرف براي کالاهاي ساخت آمريکا شده و نقش کليدي در توليد فراملي نرم‌افزار کامپيوتري و ديگر توليدات تکنولوژي مدرن ايفا مي‌‌کند.
4ـ مسأله نفت در آسياي مرکزي و منافع ايالات متحده آمريکا و شرکت‌هاي نفتي اين کشور در هند نيز به رياست خارجي آمريکا مؤثر خواهدبود.
5ـ مسائل امنيتي در منطقه، بيشتر با نگراني دربارة تروريسم و قدرت فزايندة گروه‌هاي اسلام‌گرا که بگونه‌اي با طالبان گره خورده‌اند. اين مسأله، به سرعت رويکرد بيشتر آمريکا به هند خواهد افزود.(12)
اين موضوع که هند در سياست‌هاي منطقه‌اي آمريکا جايگاه محوري داشته‌باشد، قابل درک است. در جنوب آسيا، هند بدون شک مهم‌ترين و با ثبات‌ترين کشور است که مي‌تواند نقش مهمي در صلاح و ثبات منطقه‌ ايفا نمايد. اما اين محوريت هند مانع آن نيست که پاکستان نيز موردتوجه آمريکا باشد. در عين حال، بايد توجه داشت که بعد از 11 سپتامبر و حمله آمريکا به افغانستان و حذف طالبان از قدرت، پاکستان به نزديک‌ترين متحد آمريکا تبديل شده است. جايگاهي که به نظر مي‌رسد براي هند قابل قبول نيست ولي نشانه آن است که آمريکا سياست متوازني در قبال هند و پاکستان در پيش گرفته است. نياز آمريکا به پاکستان جدي است؛ به ويژه از اين نظر که به رغم پيروزي تقريباً سريع و کم‌هزينه‌اي که در حذف طالبان از قدرت و فروپاشي سازمان القاعده در افغانستان به دست آورد؛ خطر ادامة جنگ و سازمان‌دهي مجدد القاعده و طالبان هنوز به طور کامل برطرف نشده است. گفته مي‌شود سازمان القاعده و اسامه‌بن‌لادن در مناطق قبايلي پاکستان در امتداد مرزها با افغانستان استقراريافته و از آنجا عمليات چريکي عليه آمريکا و دولت حامد کرزاي را هدايت مي‌کنند. البته روشن است که پاکستان چنين حضوري را براي طالبان و القاعده در مناطق قبايلي خود قبول ندارد. اما به نظر مي‌رسد که پاکستان با اين اتهام هم روبه‌رو باشد که بخش‌هايي از سازمان «آي.اس.آي»، از طالبان و القاعده حمايت مي‌کنند و در پناه گرفتن آن‌ها در پاکستان به هنگام حمله نظامي آمريکا و انگليس به افغانستان کمک کرده باشند.
ارتشبد مشرف، رئيس‌جمهوري پاکستان، بارها تکرار کرده است که القاعده در پاکستان پناه نگرفته؛ ولي واقع امر آن است که ترديدها در اين خصوص برطرف نشده و شايعاتي وجود دارد که اسامه بن لادن و ملامحمدعمر هر دو، زنده و در مناطق قبايلي پاکستان رديابي شده‌اند. سازماندهي عمليات جست‌وجوي خانه به خانة ارتش پاکستان نيروهاي عملياتي آمريکا در مناطق قبايلي پاکستان مؤيد آن است که ارتشبد مشرف خود هم به احتمال حضور القاعده و طالبان در مناطق قبايلي پاکستان مي‌انديشد. البته بايد توجه داشت که اين مناطق، وضعيت امنيتي و اداري ويژه‌اي دارند و دولت پاکستان در اين مناطق از نفوذ کافي برخوردار نيست. گذشته از اين، در حمايت قبايل از طالبان به دليل وجوه مشترک قومي، زباني و فرهنگي و نسبت‌هاي قومي، بحث‌هايي وجود دارد. طالبان ـ به خصوص در گذشته ـ در مدارس مذهبي متعلق به احزاب اسلامي پاکستان نظير جمعيت علماي اسلام مولانا سميع‌الحق، آموزش ديني ديده‌اند که عمدتاً در ايالت سرحد پشتو نشين پاکستان داير مي‌شده‌اند. اختلاف‌نظر رهبران احزاب ملي با دولت نظامي پاکستان که به بازداشت مولا سميع‌الحق هم انجاميده است، دقيقاً در همين رابطه قراردارد و به نوبة خود ثابت مي‌کند که شايعة حضور طالبان و القاعده در مناطق قبايلي پاکستان چندان هم بي‌پايه نيست.
بنابراين، نياز مشترک دولت نظامي پاکستان و آمريکا در اعمال کنترل بر مناطق قبايلي پاکستان و جلوگيري از سازمان‌دهي مجدد طالبان و القاعده، کمک مي‌کند که پاکستان ـ علاوه‌بر هند ـ به عنوان يک کشور محوري در جنوب آسيا مطرح شود. اما گمان مي‌رود که در رده‌هاي پايين‌تر «آي.اس.آي» به خصوص در ميان پرسنل پشتون سازمان اطلاعات مرکزي ارتش پاکستان، ضرورت اين همکاري همان‌طور که در سطوح بالاي ارتش و دولت ارتشبد مشرف احساس مي‌شود؛ درک نشده باشد. اگر قابل پذيرش باشد که هنوز «آي.اس.آي» و طالبان و القاعده همکاري‌هاي پنهاني دارند، احتمالاً از طريق پرسنل پشتون و رده‌هاي پايين عملي مي‌شود؛ ولي در هر حال نتيجه يکسان خواهدبود. اين که القاعده و طالبان از بين رفته‌اند و توان سازمان‌دهي مجدد دارند و مي‌توانند در مسير تثبيت قدرت دولت کرزاي و حضور نظامي آمريکا در افغانستان مانع ايجاد کنند. به طور قطع، در اين باره بدبيني‌ها تا آن‌جا پيش رفته است که گفته مي‌شود؛ اين احتمال وجود دارد که آمريکا در افغانستان زمين‌گير شود و سرنوشت دو امپراطوري مهاجم انگليس در قرن 19 و اتحاد شوروي سابق در قرن 20 را بيابد. سيد جواد هادي، سناتور سابق پاکستاني، از جمله کساني است که چنين باوري دارد و مي‌گويد:
آمريکا بايد بداند که مردم غيور افغانستان هرگز تن به اسارت و سلطة بيگانگان نمي‌دهد و تجارب تلخ شکست امپراطوري انگليس در قرن 19 و اتحاد شوروي در قرن 20، از هيچ کس پوشيده نيست.(13)
اما به ظاهر، در داخل آمريکا نگاه به هند و پاکستان حول دو محوري بودن جنوب آسيا متمرکز شده است. اين موضوع را کميسيون بررسي گستره سياست‌هاي استراتژيک آمريکا براي قرن 21 روشن‌تر توضيح داده است؛ آنجا که مي‌گويد:
هند بزرگ‌ترين دمکراسي را در دنيا دارد و به‌ زودي پرجمعيت‌ترين کشور جهان نيز خواهدشد. به اين ترتيب، بايد به هند نيز به عنوان يک قدرت عمده نگريست. پاکستان نيز به سهم خود کشوري محوري و مهمي به شمار مي‌رود و داشتن روابط حسنه با پاکستان، جزو منافع ملي ايالات‌متحده آمريکا محسوب مي‌شود. ايالات‌متحده آمريکا، بايد هند و پاکستان را به رفع اختلافات ـ بدون توسل به خشونت ـ متقاعد کرده و براي پايان دادن به اين اختلافات، ميانجي‌گري کند. به نظر نمي‌رسد سياست‌هاي آمريکا بتواند حکومت‌هاي هند و پاکستان را براي دست‌ برداشتن از برنامه‌هاي هسته‌اي خود متقاعد کند. اما ايالات‌متحده آمريکا همراه با ديگر کشورهاي قدرت‌مند مي‌تواند در جلوگيري از آزمايش‌هاي هسته‌اي در آينده و توليد مواد شکافت هسته‌اي بدون حفاظت کافي اقدام کند. آمريکا همچنين بايد دو کشور را متقاعد سازد که اقدامات اساسي براي تأمين حفاظت و امنيت تأسيسات اتمي خود به عمل آورند.(14)
در نگاهي کلي‌تر و فراتر از منطقة جنوبي آسيا، استراتژي امنيت ملي آمريکا آن‌گونه که مقامات آمريکايي درک مي‌کنند؛ مطرح مي‌شود. روشن است که آمريکا بعد از فروپاشي اتحاد شوروي و طرح ادعاي نظم‌ نوين جهاني از سوي بوش (پدر) و به خصوص بعد از 11 سپتامبر و حمله تروريستي به نمادهاي قدرت نظام سرمايه‌داري در نيويورک و واشينگتن در دوره قدرت بوش (پسر)، خود را تنها ابرقدرت و صاحب‌حق سازمان‌دهي جهان براساس منافع ملي خود مي‌داند. اين که چنين نگاهي واقع‌بينانه است يا نه، از اهميت چنداني برخوردار نيست. عملي بودن يا نبودن آن هم به ظاهر چندان مطرح نيست. آمريکا بر اين باور است که منافع ملي‌اش ايجاب مي‌کند که در گوشه و کنار جهان حضور نظامي مؤثر بيابد. اين حضور در مناطق استراتژيک و داراي منابع و ذخاير انرژي از اهميت بالاتري برخوردار است. به طوري که مي‌توان گفت؛ در آمريکا اين باور جدي وجوددارد که بقاي قدرت و حفظ برتري قدرت آمريکا در جهان در گرو تسلط اين کشور بر مناطق استراتژيک جهان است. در همين تعريف است که در آمريکا صحبت از خاورميانة بزرگ مي‌شود و آن را در مرکز سياست آمريکا در نظر مي‌گيرند. خاورميانة بزرگ، در حقيقت دو حوزة نفتي خليج‌فارس و حوزة
درياي خزر را شامل مي‌شود. حمله آمريکا به افغانستان براي تسلط بر ذخاير نفت و گاز حوزه درياي خزر و آسياي مرکزي است و حمله احتمالي به عراق براي تثبيت حضور در حوزه نفتي خليج‌فارس خواهد بود. بنابراين، جهت‌گيري نظامي آمريکا در مناطق استراتژيک جهان، دو هدف اساسي خواهد داشت:
1ـ تسلط بر منابع انرژي
2ـ تسلط و انحصار بازارهاي مصرف
اين موضوع که تصور مي‌شود تهاجم‌هاي نظامي آمريکا تنها متوجه کشورهاي قرباني نيست و در ابعادي کلي‌تر صحنه رقابت قدرت‌هاي سياسي ـ اقتصادي و تجاري را مدنظر ندارد؛ در همين رابطه قابل توضيح است. تصور مي‌شود که آمريکا بقا و حفظ قدرت برتر خود را در اين تشخيص داده است که انرژي و بازار مصرف را در اختيار بگيرد تا هيچ قدرت اقتصادي و تجاري ديگري حتي نزديک‌ترين متحدان جهاني‌اش نظير ژاپن و اتحادية اروپا، به فکر عقب‌زدن اين کشور در رقابت جهاني نيفتند. آمريکا احتمالاً ارزيابي واقع‌بينانه‌‌اي از واقعيت تحول در قدرت اقتصادي و تجاري و ظهور رقباي قدرتمندي در آينده در اين خصوص دارد. اگر آمريکا به دليلي نتواند برتري اقتصادي و تجاري‌اش را که از هم‌اکنون با چالش‌هاي جدي رقباي سرسختي روبه‌رو است، حفظ کند؛ تنها راه باقي‌مانده، بهره‌گيري از قدرت نظامي خواهدبود. بنابراين، دور از انتظار نبايد باشد که آمريکا استراتژي جهاني‌اش را بر جلوگيري از ظهور قدرت‌هاي رقيب از يک طرف و تحت کنترل درآوردن و متحدکردن قدرت‌هاي سياسي ـ اقتصادي موجود جهان از سوي ديگر، استوار کرده باشد. همه نشانه‌هاي موجود، حکايت از وجود چنين استراتژيي در آمريکا دارد. کميسيون امنيت ملي آمريکا که سياست‌هاي آمريکا در قرن 21 را مشخص و توصيه‌هاي عملي به دولت آمريکا مي‌کند، روي اين موضوع که نبايد هيچ قدرت مهاجم و رقيب جدي براي آمريکا مجال قدرت نمايي بيابد؛ تأکيد ويژه‌اي دارد و جلوگيري از به وجود آمدن قدرت رقيب را در رديف اهداف سياسي و ملي آمريکا قرار مي‌دهد.
منافع حياتي آمريکا؛ شامل استمرار و امنيت نظام‌هاي کليدي بين‌المللي از جمله انرژي، اقتصاد، ارتباطات، حمل و نقل، بهداشت و توليد غذا و آب است که زندگي و آسايش آمريکاييان وابسته به آن است. از جمله منافع حياتي و ملي ايالات‌متحده آمريکا آن است که هيچ قدرت مهاجم متخاصمي در مرزهاي آمريکا مستقر نباشد يا نتواند کنترل زمين، هوا و دريا و خطوط ارتباطي را در اختيار بگيرد و به فضا و محيط اطلاعاتي دسترسي نداشته باشد. همچنين اين امر از منافع حياتي و ملي ايالات‌متحده آمريکا است که هيچ نوع سلطه‌گري و سلطه‌جويي مخالف آمريکا در هيچ نقطه‌اي از مناطق مهم جهان مشاهده نشود؛ رقيب جدي به وجود نيايد و کشورهاي مختلف در قالب ائتلاف و به صورت رقيب متحده آمريکا محسوب ‌شوند. جلوگيري از دست‌يابي کشورهاي مخالف و يا بالقوه مخالف به سلاح‌هاي تخريب و کشتار جمعي و سلاح اتمي جزو منافع ملي آمريکا محسوب مي‌شود.(15)
وزارت دفاع آمريکا، پنتاگون، رهنمود مشابهي را در سال 1992 مطرح کرده است. در اين طرح که مشورتي توصيف شده و تحت عنوان: «طرح حذف رقيب»، مطرح است؛ به صورت روشن‌تري مناطقي را که آمريکا نبايد اجازه دهد، در آن قدرت رقيب (براي آمريکا) به وجود آيد؛ مشخص کرده است. پنتاگون در رهنمود خود؛ اروپاي غربي، شرق آسيا، مناطق اتحاد شوروي سابق، جنوب غرب آسيا و آسياي مرکزي را از جمله مناطقي ارزيابي کرده است که آمريکا بايد در آن‌ها از شکل‌گيري قدرت رقيب جلوگيري کند. در بخشي از اين طرح چنين آمده است.
هدف توضيح داده شدة ايالات‌متحدة آمريکا همچنان اين است که سر برکشيدن قدرت‌هاي رقيب را در چنين مناطق کليدي در ريشه خفه کند. منافع آمريکا ايجاب مي‌کند که مانع قد علم کردن يک رقيب تازه در مناطق اتحاد شوروي سابق يا هرجاي ديگر شود. ملت‌هاي ديگر يا هم‌پيمانان احتمالي ديگري وجوددارند که مي‌توانند در آينده‌اي دور، هدف استراتژيک و توانايي‌هاي نظامي‌اي را گسترش دهند که از مرز برتري منطقه‌اي يا جهاني در مي‌گذرد. ما بايد استراتژي خود را از هم‌اکنون بر اين متمرکز سازيم که از سر برافراشتن هر نوع رقيب احتمالي در بعد جهاني پيش‌گيري کنيم.(16)
گمان نمي‌رود که از اين صريح‌تر بتوان اهداف استراتژيک آمريکا را توضيح داد. آمريکا، در انديشة تک‌قطبي کردن جهان است. در اين موضوع، کوچک‌ترين ترديدي وجود ندارد. اين بحث که آيا آمريکا در عمل قادر است جهان تک‌قطبي را براساس منافع ملي خود سازمان‌دهي کند يا نه؛ بحث ديگري است. هدف توضيح داده شده همين است. دخالت‌هاي نظامي رو به افزايش آمريکا در گوشه و کنار جهان هر روز که مي‌گذرد؛ حالت خصمانه‌تر، تهاجمي‌تر و از موضع قدرت مسلط‌تر و بدون توجه به افکارعمومي جهانيان و ناديده گرفتن آشکار قدرت‌هاي بزرگ ديگر صورت مي‌گيرد. کافي است توجه شود که آمريکا در فاصله کوتاه سال‌هاي بعد از جنگ سرد و با احتساب جنگ افغانستان، 49 مورد دخالت نظامي داشته است و اين در حالي است که در دوران جنگ سرد در حدود نيم‌قرن، مداخلات نظامي آمريکا به 16 مورد محدود بوده است.(17)
البته، مقامات سياسي آمريکا در اجلاس‌هاي منطقه‌اي و بين‌المللي اين‌گونه صحبت نمي‌کنند و گاه تلاش آمريکا براي تک‌قطبي قدرت جهان را انکار مي‌کنند. از جمله «اشلي تليس» مشاور ارشد سفير آمريکا در هند، در جلسه چهارمين همايش بين‌المللي امنيت آسيا در دهلي نو، اصول استراتژي آمريکا را در 6 بند توضيح داده و از جمله در بند 6 مي‌گويد که آمريکا به دنبال تک‌قطبي کردن قدرت جهاني نيست. با اين حال، لحن کلام اين مقام آمريکايي از موضع قدرت است. وي اصول استراتژي سياسي آمريکا را چنين خلاصه کرده است:
1ـ تروريسم، امنيت همه کشورها به خصوص دولت‌هاي دمکرات را تهديد مي‌کند. دمکراسي‌هاي ليبرال، شديداً در خطر هستند.
2ـ چانه‌زني‌هاي سياسي در برخورد با تروريسم، کارآمد نخواهد بود.
3ـ تروريسم، ابعاد جهاني دارد و آمريکا به تنهايي قادر به مقابله با آن نيست. مبارزه با تروريسم، نيازمند ائتلاف جهاني است.
4ـ تروريسم، با سلاح کشتارجمعي گره خورده که هم‌اکنون در دسترس افراد قرار گرفته است. بنابراين، آمريکا با هر کشوري که در صدد توليد و گسترش اين سلاح‌ها باشد؛ به عنوان مبارزه با تروريسم روبه‌رو خواهد شد.
5ـ در مبارزه با تروريسم، بي‌طرفي بي‌معنا است. بي‌طرف و اتکاي صرف روي بازدارندگي بـه عنوان اصول اساسي در استراتژي جهان بعد از 11 سپتامبر مرده است.
6ـ آمريکا به دنبال تک‌قطبي کردن دنيا نيست و با کشورهايي که با تروريسم مبارزه مي‌کنند، همکاري دارد و با تمام کشورهايي که جنگ‌طلب بوده، صلح و ثبات جهان را به چالش مي‌کشند و درصدد دست‌يابي به سلاح‌هاي کشتارجمعي هستند؛ در چارچوب مبارزه با تروريسم مبارزه مي‌کند.(18)
از اين گونه اظهارات مقامات سياسي آمريکا، چنين بر مي‌آيد که تروريسم دقيقاً در سياست‌هاي استراتژيک آمريکا جايگاه کمونيسم را در دوران جنگ سرد اشغال کرده است. تروريسم در معناي خاص‌تر آن، سازمان القاعده، خط فکري طالباني و در نگاهي کلي‌تر اسلام و کشورهاي اسلامي است. اگر از اين منظر به عمليات نظامي آمريکا در افغانستان و عمليات احتمالي آينده در عراق توجه شود؛ مي‌توان حق را به کساني داد که معتقدند جنگ آمريکا عليه جهان اسلام و در قالب جنگ تمدن‌ها است که، هانتينگتون انديشمند آمريکايي و استاد دانشگاه هاروارد هانتينگتون مطرح کرد و بوش در مراحل اوليه در واکنش به 11 سپتامبر از آن به نام جنگ صليبي يادکرد ولي بعداً آن را اصلاح نبود. اکنون، آمريکا مداخلات نظامي خود را در جهان با شعار مبارزه با تروريسم توجيه مي‌کند. اما روشن است که تروريسم تنها يک بهانه بوده و هدف اصلي‌ آمريکا تسلط بر جهان است. قدرت در ذات خود انحصارطلبي‌هايي دارد. در نمونه تاريخي قدرت چنين بوده است و قدرت‌هاي بزرگ قدرت‌هاي رقيب را تحمل نکرده‌اند. آمريکا در شرايط نوين جهاني، خود را تنها قدرت احساس مي‌کند و طبعاً به طرف انحصار قدرت پيش خواهدرفت.

ج: محدوديت‌ها و امکانات آمريکا
به نظر مي‌رسد که در اعمال مؤثر قدرت، آمريکا از امکانات و محدوديت‌هايي برخوردار باشد. امکانات و محدوديت‌هاي آمريکا در اعمال مؤثر قدرت برتر جهاني، چه مي‌توانند باشند؟ احتمالاً ديدگاه‌هاي متفاوتي در اين زمينه وجوددارد. امکانات آمريکا را در زمينه‌هاي ذيل مي‌توان رديابي کرد:
1ـ قدرت نظامي: بدون شک آمريکا عظيم‌ترين و مخرب‌ترين قدرت نظامي و پيشرفته‌ترين تسليحات نظامي را در اختيار دارد؛
2ـ قدرت اقتصادي: اقتصاد آمريکا، هم به لحاظ توليد ثروت‌ و هم به لحاظ تمرکز آن در شرايط کنوني جهان بدون رقيب است.
3ـ قدرت تبليغاتي: آمريکا در شرايط کنوني که قدرت در اختيار بازها است و با تمرکز قدرت فريب‌دهنده افکارعمومي آمريکايي‌ها روبه‌رو است؛ گسترده‌ترين رسانه‌ها را به خدمت گرفته است. تکنولوژي مخابراتي و ارتباطي آمريکا همتا ندارد.
در کنار اين امکانات تأمين کنندة قدرت برتر براي آمريکا ـ که تا آينده قابل پيش‌بيني، احتمالاً تحول عمده‌اي در آن قابل انتظار نيست ـ، اين کشور کا در اعمال مؤثر اين قدرت آن‌گونه که خود انتظار دارد با محدوديت‌هاي جدي نيز روبه‌رو است. هرچند که اين محدوديت‌ها در حال حاضر نمي‌توانند مانع يکه‌تازي‌هاي آمريکا شوند. محدوديت‌هاي آمريکا را مي‌توان چنين خلاصه کرد:
1ـ ادعاي برتري آمريکا در چالش با ساير قدرت‌ها مورد پذيرش قرار نگرفته است. بنابراين، آمريکا در اعمال مؤثر قدرت در بعد جهاني با موانعي روبه‌رو است.
2ـ تکنولوژي پيشرفته، در حال توسعه در جهان است و آمريکا نمي‌تواند آن را در انحصار خود نگاه‌ دارد. دست‌يابي ساير کشورها و ملت‌ها به شاخص‌هاي قدرت مدرن، برتري‌طلبي آمريکا را در يک فاصله زماني چند دهه‌ا‌ي خنثي خواهدکرد.
3ـ جهان اسلام، تعريف آمريکا از تروريسم را نپذيرفته و احتمالاً در مقابل آن مقاومت خواهدکرد، هرچند که ممکن است در کوتاه‌مدت آمريکا با برتري نظامي، چنين مقاومتي را تحت کنترل در بياورد؛ ولي در بلندمدت چنين نخواهد بود.
4ـ آنچه آمريکا از آن به نام تروريسم ياد مي‌کند در صورت همگاني شدن آن عليه آمريکا، سلاحي است که اين کشور نمي‌تواند با آن مقابله کند. شکل‌گيري جنگ‌هاي چريکي عليه آمريکا از طرف مخالفان محتمل است؛ نمونة آن در فلسطين اشغالي و عمليات شهادت‌طلبانه است. در افغانستان و احتمالاً در عراق بعد از تسلط آمريکا شکل‌گيري جنگ چريکي عليه آمريکا منتفي نيست. گمان مي‌رود که مخالفان تسلط يک‌جـانبة آمريکا، استـراتژي مناسب با قدرت نظامي آن را بيابند. جنگ رويارو و کلاسيک جـاي خود را به اشکـال متنـوع‌تري از مبارزه خواهدداد. القاعده‌هاي متعددي ممکـن است امکـان ظهور بيابند.
منابع
1ـ عميد، حسن؛ فرهنگ فارسي عميد؛ تهران، اميرکبير، 1369
2ـ آريانپور، عباس؛ فرهنگ کامل انگليسي فارسي؛ ـ تهران، اميرکبير، 1344
3ـ علي‌بابائي، غلامرضا؛ فرهنگ علوم سياسي؛ تهران، شرکت نشر و پخش ويس، 1369
4ـ روزق، محمد حسين؛ ماهنامه پيام مديران؛ صداو سيما، شماره 5، مرداد 1381
5ـ همان
6ـ همان
7. http://www.shahrvand.com/tusdays/703/703taleel.htm
8- بولتن و مونيتور ترجمه، بخش آذري، راديو بي.بي.سي. 21/7/80
9ـ بولتن گزارش و خبر، راديو پشتو، تاريخ 22/7/80
10ـ بولتن مونيتور و ترجمه، 25/7/80
11ـ بولتن مصاحبه و گزارش ـ راديو فرانسه 21/7/80
12ـ بولتن تفاسير خبري، 5/11/79
13ـ بولتن گزارش و خبر، 22/7/80
14ـ استراتژي امنيت ملي آمريکا در قرن 21، کميسيون امنيت ملي آمريکا، تهران، انتشارات مؤسسه فرهنگي مطالعات و تحقيقات بين‌المللي ابرار معاصر تهران، زمستان 1380
15ـ همان
16. http://www.shahrvand.com/703/703tallel.htm
17. Ibid
18ـ ماهنامه دفتر مطالعات سياسي و بين‌المللي، شماره 109، خرداد 81