اسرائیلی سازی آمریکا

بسیاری از مسائل بین المللی معاصر به رابطه عجیب و غریب آمریکا و اسرائیل مربوط می شوند. این دو کشور، به ویژه از دهه 1960به این سو به قدری مکمل سیاست های خارجی یکدیگر بوده اند که واقعا متمایز کردن آنها از یکدیگر مشکل شده است.
اما جالب آنکه برخلاف تصورات اولیه برخی مفسران، می توان گفت شکست دادن اعراب توسط اسرائیل در واقع چندان نقشی درگسترش و تعمیق ارتباط امریکا با این کشور نداشته است بلکه آنچه این رابطه را به شکل ویژه وسعت بخشیده، صرفا به تبعیت از دیدگاه آبای صهیونیسم مبنی بر حامی پروری شکل گرفته و بسان یک پروژه آگاهانه در ابعاد مختلف، به ویژه در ابعاد فرهنگی، سیاسی سپس نظامی، اقتصادی و ... تعمیق یافته است؛ چنانکه در طی یک روند ده ساله کمک های عمدتا بلاعوض آمریکا به اسرائیل را از رقمی میلیونی به میلیاردی رسانده است اکنون دیگر می توان قاطعانه مدعی شد که آمریکا آشکارا و کاملا اسرائیلی شده است و حتی داخلی ترین مسائل آن نیز نباید تعارضی با منافع اسرائیل داشته باشند. از روزگاری که حمایت آمریکا از اسرائیل برمبنای جلوگیری از گسترش کمونیسم و ناسیونالیسم عربی توجیه می شد تا امروز که رژیم صهیونیستی خود را سد محکمی درمقابل بنیادگرایی و شرارت درمنطقه معرفی می کند، بیش از نیم قرن می گذرد، اما گویی همه این مدت راهی یکنواخت برای رسیدن به مقصدی معلوم پیموده شده است:

اسرائیلی ساختن ایالات متحده آمریکا
ناوگان نظامی آمریکا که صحراهای عراق را می شکافت، اهداف نظامی و غیرنظامی را بمباران می کرد، شهرهای عراق را به محاصره خود در می آورد، رهبران عراق را هدف قرار می داد و به شهروندان تیراندازی می کرد، با توفان شن روبرو گردید، مقاومت مردم عراق آن را شوکه کرد و هم اینک با حملات انتحاری مواجه شده است. این مسأله ما را به مقایسه ای اجتناب ناپذیر می کشاند: آیا اینجا هم کرانه غربی امریکا است؟ آیا این اسرائیلی کردن ایالات متحده آمریکا است که به سوی نتیجه منطقی خود پیش می رود؟
اغلب امریکاییان تحت تاثیر مطبوعاتشان آنچه را که درخاورمیانه امروز اتفاق می افتد، با یک دید محدود صرفا براساس وقایع بسیار نزدیک به ما تعبیر و تفسیر می کنند. تاریخ منطقه خاورمیانه از نظر آمریکایی ها با حملات انتحاری اخیر فلسطینیان علیه «صلح» و «شهروندان» اسرائیل «مقدس» شروع می شود؛ حال آنکه دریک نگاه عمیق به مسأله عراق، آنها می توانند به این حقیقت پی ببرند که حمله به عراق در واقع نتیجه همان فرایند اسرائیلی کردن آمریکا است.
اجداد صهیونیست ها به روشنی می دانستند که پروژه مستعمراتی آنها،یعنی ایجاد دولت اسرائیل، بدون حمایت قدرت های بزرگ شانسی برای موفقیت نخواهد داشت. صهیونیست ها تلاش کردند خلیفه عثمانی را متقاعد سازند تا فلسطین را به روی شهرک سازی یهودیان بگشاید اما خلیفه درخواست آنان را نپذیرفت.
سپس بریتانیا وقتی که در گیرودار جنگ جهانی اول خود را دریک وضعیت بحرانی مشاهده کرد، از وجود یهودیان برای تحریک امریکا جهت ورود به جنگ جهانی اول استفاده نمود. درعوض این خدمت، دولت بریتانیا در اعلامیه نه چندان مشهور بالفور(1917) به یهودیان قول داد تمام تلاش خود را در راستای ایجاد یک «سرزمین ملی برای قوم یهود» در فلسطین به کار ببرد.
بریتانیا در دسامبر 1917 فلسطین را تصرف کرد و بلافاصله آن را به روی مهاجرت یهودیان گشود. درپایان جنگ جهانی اول، مطابق یک قرارداد سری، بریتانیا و فرانسه به منظور از بین بردن اتحاد اعراب، قسمت های عرب نشین امپراتوری عثمانی را میان خودشان تقسیم کردند. سوریه به چهار قسمت تقسیم گردید.یک حکومت مارونی در لبنان ایجاد شد، اردن به یکی از پسران « شریف حسین» سپرده شد، فرانسه برسوریه و بریتانیا نیز بر فلسطین تسلط یافت. به زودی یهودیان اروپا به فلسطین اشغال شده توسط ارتش بریتانیا سرازیر شدند و با بهره گیری از نیروی نظامی خود یک دولت رقیب را درآن سرزمین ایجاد کردند.
مرگ فلسطینی ها قطعی بود. از یک سو آنان فاقد هرگونه توان لازم برای مقابله با نیروهای صهیونیستی و بریتانیایی بودند، از سوی دیگر دولت های ضعیف عرب که تحت سلطه نظام امپریالیستی خوارو زبون شده بودند، نمی توانستند هیچ کمکی در اختیار فلسطینیان قراردهند. با این همه آنها همچنان برای نجات زادگاهشان مبارزه می کردند. به محض آنکه بریتانیا مهاجرت یهودیان به فلسطین را متوقف کرد، صهیونیست ها حملات تروریستی خود را در فلسطین شدت بخشیدند. بریتانیا که پس از مدتی کنترل اوضاع را از کف داده بود، جا را برای سازمان ملل متحد و به ویژه برای ایالات متحده آمریکا که اینک بر منطقه تسلط نسبی یافته بود، خالی کرد. ایالات متحده آمریکا «طرح تقسیم» فلسطین را با جانبداری شدید از منافع یهودیان ارائه داد. فلسطینی ها طرح تقسیم را رد کردند. مقاومت ضعیف آنها و دیگر اعراب، توسط صهیونیست ها درهم شکست. به تبع آن، میلیونها فلسطینی از خانه و کاشانه خودرانده شدند و هرگز به آنها اجازه بازگشت به فلسطین داده نشد.
ایجاد رژیم صهیونیستی حداقل در مراحل اولیه آن، چندان به لحاظ استراتژیک علاقه آمریکا را به خود جلب نکرد. در آن زمان ایالات متحده و بریتانیا بیشترین تلاش خود را به تسلط بر منافع نفتی کشورهای حوزه خلیج فارس از طریق پادشاهان ضعیف و سازش پذیر، معطوف کرده بودند. ظهور حکومت های رادیکال درمصر (درسال 1952) و سپس درسوریه، صرفا وابستگی هرچه بیشتر سلاطین عرب کشورهای نفت خیز به قدرتهای غربی را درپی داشت. زمانی که ناسیونالیست های ایرانی درصدد برآمدند تا صنعت نفتشان را درسال 1952 ملی کنند. آمریکا و بریتانیا، با سازماندهی یک کودتا، پادشاه وابسته به خودشان را دوباره به قدرت بازگرداندند. دراین زمان کشورهای آمریکا و بریتانیا شدیداً سرگرم کنترل منطقه بودند و به هیچ وجه دراین زمینه از اسرائیل استفاده نمی کردند. در واقع داشتن یک «رابطه ویژه» با اسرائیل، می توانست با برانگیختن احساسات ناسیونالیستی اعراب، کنترل آنها را بر منطقه تضعیف کند.
طبق تاریخچه کمک های آمریکا به اسرائیل «رابطه ویژه» میان این دو دولت تا بعد از دهه 1960 هنوز ایجاد نشده بود. کمک های امریکا به اسرائیل، تا پیش از سال 1965پایین تر ازصد میلیون دلار درسال بود و مهمتر آنکه صرفا بخش محدودی از این کمک ها در قالب کمک های نظامی صورت می گرفت. اما این مساعدت ها که درسال 1966 دوبرابر گردید، درسال 1971 تا شش برابر افزایش یافت و درسال 1974بار دیگر پنج برابر شد. تا جایی که به 6/2میلیارد دلار بالغ گردید. درسال های بعد، میزان این مساعدت ها تا پنج میلیارد دلار افزایش یافت، ضمن آنکه بیشتر این کمک ها بلاعوض بودند و تقریبا تمام آنها درمصارف نظامی هزینه می شدند. این ارقام نشان می دهند که میان آمریکا و اسرائیل «رابطه ویژه»ای شکل گرفته است که هیچ کشور دیگری جز رژیم صهیونیستی از آن برخوردار نیست.
اغلب مفسران، به ویژه مفسران چپگرا، استناد می کنند که با پیروزی چشمگیر اسرائیل بر کشورهای مصر، سوریه و اردن در سال 1967، رابطه ویژه میان اسرائیل و آمریکا ضرورت بیشتری یافت. به اعتقاد مفسران مذکور، پیروزی این رژیم دولت آمریکا را متقاعد ساخت که اسرائیل می تواند به عنوان یک متحد حیاتی و نیز به مثابه متوازن کننده قدرت در مقابل ناسیونالیسم عرب و جاه طلبی های شوروی در منطقه مفید باشد. اما این توجیه، ساده انگارانه و یکسونگرانه است؛ چون اگر آمریکا به خاطر پیروزی رژیم صهیونیستی بر اعراب به فکر ایجاد «رابطه ویژه» با اسرائیل افتاده بود، باید از همان زمان پیروزی اولیه این رژیم بر ارتش های عرب در سال 1948 و یا بعد از 1956 که رژیم اشغالگر صحرای سینا را تصرف کرد، رابطه مزبور ضرورت می یافت. پس از آنکه رژیم تل آویو رهبران ناسیونالیست عرب و متحدان شوروی را در منطقه خوار و زبون کرد، دیگر نیازی نبود آمریکا تا سال 1967 منتظر بماند. درواقع شکست اعراب می بایست اهمیت این رژیم را برای آمریکا کاهش دهد علاوه بر این دو برابر شدن کمک های ارسالی آمریکا به اسرائیل در سال 1966 و نیز پنهان کردن حمله این رژیم در سال 1967 به کشتی (یوسا لیبرتی) در سواحل سینا توسط دولت آمریکا، نشان می دهد که روابط آمریکا و اسرائیل حتی قبل از جنگ 1967 به خوبی گسترش یافته بود.
اگر گسترش روابط ویژه آمریکا با اسرائیل به آرامی صورت گرفت، دلایلی دیگر داشت. بخش عمده آن به این دلیل بود که اسرائیل حداقل پیش از دهه 1950، خود به تنهایی و بدون کمک آمریکا می توانست به خوبی در منطقه عمل کند، ضمن آنکه دولت بریتانیا هنوز قدرت برتر در خلیج فارس و خاورمیانه به حساب می آمد و در نتیجه کسب موقعیت مزبور برای آمریکا جز به آرامی و با صرف وقت امکانپذیر نبود. گذشته از آن، رژیم صهیونیستی رابطه پرباری را با فرانسه آغاز کرد که نه تنها به واسطه دریافت هواپیماهای جنگی بلکه از طریق همکاری در زمینه برنامه های هسته ای، مورد حمایت فرانسه واقع می شد؛ یعنی این رژیم حتی در همین سال های اولیه ظهور خود، به لحاظ نظامی کاملاً بر معارضان عرب برتری داشت.
بریتانیا و فرانسه نیز آشکارا نسبت به این مسأله واقف بودند. آنها در سال 1956 به اسرائیل پیشنهاد کردند اشغال ناحیه سینا را به عنوان بخشی از اهداف مبارزاتی خود جهت کنترل بر منطقه کانال سوئز مدنظر قرار دهد و این پیشنهاد کاملاً بجا بود؛ چراکه رژیم اشغالگر در مدت چند روز منطقه سینا را از دست مصری ها خارج ساخت.
تصمیم رژیم صهیونیستی مبنی بر پیوند دادن سرنوشت خود با ایالات متحده، پیامدهای خاصی دربرداشت. اسرائیل، باید آمریکا را متقاعد می ساخت که منافع حیاتی آن در منطقه در گرو حمایت از این رژیم خواهد بود؛ به عبارتی رژیم اشغالگر باید نشان می داد که اهدافی از قبیل حفاظت از تولیدات نفتی، سرکوب ناسیونالیسم عربی و جلوگیری از توسعه نفوذ روسیه در منطقه خاورمیانه، در صورتی که اسرائیل از لحاظ نظامی و اقتصادی ساخته شود و به یک قدرت برتر در منطقه خاورمیانه تبدیل گردد، بهتر تأمین خواهند شد. اینجا این باور در آمریکاییان کار آسانی نبود؛ چراکه حمایت آمریکا از اسرائیل منوط بر بریدن از جهان عرب بود و آمریکایی ها به خوبی به این امر واقف بودند.
رژیم تل آویو برای دستیابی به هدف، تلاش خود را بسیار جدی آغاز کرد. درواقع این رژیم برای تبدیل شدن به قدرت برتر منطقه، به ریسک بزرگی دست زد و بازی بسیار پرخطری را در پیش گرفت که صرفاً به شرط حمایت مالی و غیرمالی آمریکا می توانست با موفقیت توأم گردد؛ اما اسرائیل نمی توانست این استراتژی جدید را بر مبنای رابطه ویژه ای برقرار سازد که آمریکایی ها بتوانند هر وقت که خواستند، آن را منتفی سازند. رژیم صهیونیستی برای تضمین این رابطه، مجبور بود در دو سطح به اقدام بپردازد: 1- در سطح ایجاد بنیان های عمیق علایق 2- در سطح سیاسی.
در سطح نخست، اسرائیلی ها سعی کردند یک پیوند قوی و احساسی در میان آمریکاییان نسبت به این رژیم ایجاد کنند. برای این منظور صهیونیست ها به ترفندهای متعددی متوسل شدند که مهمترین آنها تحریک احساسات آمریکاییها درخصوص رنجهای قوم یهود بود. «نورمن فیکن اشتاین» در کتاب «صنعت هولوکاست» نشان داده است که تقدس بخشی به مسئله هولوکاست یا نسل کشی قوم یهود، صرفاً پس از سال 1967 شروع شد و آنها از احساس ترحم ایجاد شده حول این مسئله، برای سرکوب و خاموش کردن هر نوع انتقاد علیه یهودیان استفاده کردند. آمریکایی ها امروزه می ترسند که اگر هرگونه انتقاد نسبت به اسرائیل روا دارند، به «یهودستیزی» متهم شوند و از این رو کمتر کسی جرأت می کند در عرصه عمومی از یهودیان انتقاد کند.
همچنین رژیم صهیونیستی این گونه جلوه گر ساخت که «به عنوان یک دولت دموکراتیک» از سوی تروریست های فلسطینی و عرب مورد حمله قرار دارد. آنها از اعراب دوگونه تبیین یا توجیه ارائه می دادند: اولاً می گفتند این مخالفت اعراب نیز نوعی از «یهودستیزی» است و همچون یهودستیزی اروپایی، فاقد علت بوده و یک عمل خودانگیخته است و ثانیاً می گفتند که اعراب قادر به مدرن شدن نیستند. به عبارتی اسرائیلی ها می گفتند اعراب از اسرائیل متنفر هستند چون این رژیم تنها دولت دموکراتیک آزاد و مترقی در منطقه است.
در سطح سیاسی نیز صهیونیست ها «سازمان یهودیان آمریکا» را تاسیس کردند تا در راستای تقویت سیاست های جانبدارانه ازاسرائیل در امریکا تلاش کند. در همان حال یهودیان منفرد به گونه ای متمایز در دو جناح چپ و لیبرال به نقش خود ادامه دادند و سازمان های یهودی عمده تقریبا همگی هم اکنون به شدت فعالیت می کنند تا با اعمال فشار بر مطبوعات، کنگره و نیز رئیس جمهور، بیشترین حمایت ها را برای اسرائیل کسب کنند. در دولت های متعددی، پول، رای و مطبوعات یهودیان باعث جهت گیری نتیجه انتخابات به نفع نامزدهای طرفدار این رژیم شده است. علاوه بر این سازمان های یهودی شدیدا تلاش می کنند کاندیدهای منتقد اسرائیل، حتی منتقدان ملایم را از صحنه حذف کنند.
برای آنکه رابطه ویژه اسرائیل با امریکا توجیه شده باشد، می بایست از منطق خاصی برای دستیابی به موفقیت استفاده می شد. این منطق از طرق متعددی دنبال گردید. در گام نخست، سازمان های یهودی همچنان که برای سوق دادن سیاست های امریکا به سوی رژیم صهیونیستی تلاش می کردند، روش های خود را نیز ارتقا می بخشیدند. پیروزی های اولیه آنان به کسب حمایت یهودیان بیشتری انجامید که به نوبه خود موفقیت افزون تری را به ارمغان آورد. آنها از این منطق به گونه ای بهره می بردند که حتی شکست های موقت اسرائیل را به نفع آن جلوه می دادند. عده ای که معتقدند رابطه ویژه میان آمریکا و این رژیم در واقع به تبع پیروزی دولت صهیونیستی، در سال 1967 ایجاد شد، باید به این نکته نیز توجه داشته باشند که شکست متعاقب اسرائیل در سال 1973 - یعنی یک سال بعد- موجب افزایش پنج برابر کمک های امریکا به رژیم مذکور گردید و این رقم در نهایت به 6/2 میلیارد دلار رسید. مصر به علت مساله پی برد و تصمیم گرفت که هرگز به گونه ای بیهوده سعی نکند این رابطه ویژه را با چالش مواجه کند. مصر بعد از آنکه امریکا قول داد کمک های خود به این کشور را به دو میلیارد دلار افزایش دهد، پیمان صلح جداگانه ای را با اسرائیل امضا کرد. با این اقدام، در واقع رقیب اصلی این رژیم ، یعنی مصر، کنار رفت و به تبع آن تسلط صهیونیست ها بر منطقه خاورمیانه هرچه بیشتر تضمین گردید.
پیروزی انقلاب اسلامی ایران در سال 1979 بر اهمیت «رابطه ویژه» اسرائیل و امریکا هرچه بیشتر افزود. سقوط پادشاهی ایران، یعنی دومین عامل امریکایی مسلط در خاورمیانه، نفوذ اسرائیل بر سیاست های امریکا را افزایش داد. به علاوه قدرت یافتن اسلامگرایان در ایران وحشت ناشی از تهدید اسلام برای غرب را بالا برد. لابی اسرائیل، به ویژه کارشناسان امور خاورمیانه، گاه شواهدی ارائه می کردند تا نشان دهند حرکت اسلامی در خاورمیانه نه تنها با سیاست های امریکا در جهت حمایت از اسرائیل، بلکه با منافع کلی خود امریکا نیز در تضاد است. وحشت ناشی از انقلاب اسلامی، به این تفسیر آنها قوت بیشتری بخشید.
پایان جنگ سرد در سال 1990، رابطه ویژه اسرائیل و امریکا را از منطق پیشین خود جدا کرد. اینک رژیم صهیونیستی، مجبور بود رویه جدیدی را در پیش گیرد و موجودیت خود را ]برای امریکا و غرب[ در چارچوب یک معادله استراتژیک عرضه کند. این بار این رژیم خود را به عنوان یک سد یا موج شکن در مقابل موج فزاینده بنیادگرایی اسلامی نشان می داد.
هنگامی که 19 هواپیماربا در یازدهم سپتامبر 2001 به مرکز تجارت جهانی حمله کردند صهیونیست ها و حامیانشان نمی توانستند فرصتی بهتر از این به دست آورند.
طرح نومحافظه کاران برای یک جنگ صلیبی تازه، از مدت ها پیش از 11 سپتامبر آماده شده بود. آنها پس از این واقعه، گوش های رئیس جمهور را به کار گرفتند و او را نیز با نقشه خود همراه کردند.
جرج بوش در یک اقدام ناگهانی، جنگ صلیبی جدیدی را در پیش گرفت. بوش پس از آنکه دیدگاه های افراطی خود را درباره فلسطین بر زبان راند ، اشغال مجدد کرانه غربی، لغو قرارداد اسلو، برکناری عرفات و سلب مرجعیت از فلسطینی ها «آریل شارون» را به عنوان «مرد صلح» معرفی کرد. او دکترین خود را براساس «هر کس با ما نیست، علیه ما است» ارائه نمود و خود را برای جنگ با «محور شرارت» آماده کرد. جنگ صلیبی جدید هنوز در جریان است و تنها قدرت برتر جهان (امریکا) بر یک سوم درآمد جهان تسلط دارد. امریکا تقریبا نیمی از نیروی نظامی خود را به منظور «تغییر حکومت» در عراق به کار برد تا دموکراسی را برای مردمی که به مدت 12 سال به وسیله بمب ها و محاصره های اقتصادی ضعیف شده بودند، به ارمغان آورد. در جنگ صلیبی جدید ایالات متحده امریکا در راس ائتلافی قرار دارد که در حال حاضر 45 کشور را شامل می شود. اما در این لیست به رغم آنکه یک گروه از استعمارگران صهیونیست به رهبری «پل ولفوویتس» هم اینک برای تسلط بر بغداد در شهر کوت مستقر شده اند، نامی از اسرائیل برده نشده است. این در واقع حیله ای بیش نیست و باید گفت فرآیند اسرائیلی کردن ایالات متحده، دیگر کامل شده است.