جادوگر بزرگ

باید آفتاب از پس ابرها بیرون می آمد.
خیلی وقت بود که زمستان تمام شده بود.
خیلی وقت بود که نفس های گرم مردم، امان ابرهای تیره را بریده بود.
سیل خروشان جمعیت، دیوارهای بتنی و نرده های آهنی محافظ خانه جادوگر پیر را که لانه خفاش های خون آشام بشده بود، جا گذاشت.
جمعیت، نزدیک و نزدیک تر می شد. اوراق سحر و جادو، رشته رشته می شد؛ همان طور که آنچه را برای مردم ساده دل و مهربان رشته بود، پنبه شد.
خفاش ها از آفتاب مخفی تر و مخفی تر می شدند؛ اما مگر می شود روز را پنهان کرد؟!
روز فراگیرتر می شد و آفتاب بالاتر می آمد.
روز تا لبه دیوار حقیقت قد کشیده بود.
دیگر نمی شد آزادی را مچاله کرد؛ نمی شد آفتاب را انکار کرد؛ هرچند دیوار حاشا برای نفرین های «سیاه»، همیشه بلند بوده است.
آفتاب، از هر روزنه ای سر می کشید و رد سیاهی را پاک می کرد.
هیچ راه گریزی نمانده بود.
جادوگر بزرگ، کم کم در ردپای آزادی مردان و زنانی دریادل محو می شد. غبار نفرت، آیینه تماشای جادوگر را پوشانده بود.
آفتاب عدالت، رد حقیقت را در دل خون جوانان عزیز ایرانی دنبال کرده بود.
دیگر دیر بود؛ لکه های ننگ را با هیچ رنگی نمی شد پاک کرد. افق، گسترده تر می شد و عرصه بر خفاشان، تنگ تر.
تمام خانه بوی خون می داد.
از در و دیوار، خون می چکید.
خانه چون غار دهشتناکی می مانست که سال ها خفاش های خون آشام را فربه کرده بود. چاره فقط آفتاب حقیقت بود و گرمی آتش خشم و نفرتی که تمام بدی ها را آنی در خود ذوب می کرد؛ شب پرستان را می سوزاند تا فقط آفتاب باشد و عشق.
کم کم پرونده های سیاه سازمان سیا، چون دست های سیاه توطئه رد شد و تبر دشمنی، کمر خودش را شکست تا نارون کهن سال عشق ما ماندگار شود در تاریخ.
تا جهان، با سربلندی ما، تاریخ را ورق بزند و بداند راز ماندگاری ما عشق است و آزادگی.