اسرائیل یک دروغ بزرگ است

«من چیزی به نام اصول بین المللی نمی شناسم.
من قول می دهم هر کودک فلسطینی را که در این منطقه به دنیا می آید ، بسوزانم.
یک زن و کودک فلسطینی از یک مرد فلسطینی خطرناک تر هستند؛ چرا که وجود یک کودک فلسطینی نشانگر تداوم نسل هایی است که در آینده خواهند آمد اما خطر مرد فلسطینی محدود است.
من قول می دهم اگر صرفا یک شهروند معمولی اسرائیلی بوده و یک فلسطینی را می دیدم او را می سوزاندم و قبل از کشتن ، او را شکنجه می کردم.
من در یک یورش ، 750فلسطینی را (در رفح در سال 1956) کشته ام.
می خواستم سربازانم را به تجاوز به دخترهای عرب تشویق کنم چرا که زن فلسطینی ، برده یهودی هاست ؛ ما هر چه بخواهیم بر سر او می آوریم و هیچکس به ما دستور نمی دهد که چکار کنیم اما ما به دیگران می گوییم چه باید بکنند.» بخشی از اظهارات نخست وزیر فعلی اسرائیل ، آریل شارون در مصاحبه با ژنرال اوزه مرهام در سال 1956 همهمه ای در خیابان پیچید. بی اختیار شروع به دویدن کردیم.
در پیاده رو خیابان ، این طرف و آن طرف افرادی بودند که واهمه ای از خود نشان نمی دادند. در گوشه وکنار، گاری هایی مملو از وسایل دیده می شد دوان دوان خود را به او^ل خیابان رسانده و به داخل پیچیدیم.
از کنار خانواده ها و کودکانی که هنوز از هیاهو و آشوب خیابان اصلی بی خبر بودند، گذشتیم و خبر بازگشت نیروهای نظامی اسرائیلی را به آنها دادیم.
پیرمردانی که چشمانشان از تعجب باز مانده بود و مادرانی که با وحشت کودکانشان را به آغوش می کشیدند، نگاه های خسته خود را به جهتی که از آن آمده بودیم ، دوختند. خود را به خیابان سی رسانده و با یک تاکسی به سوی بلوک جی حرکت کردیم.
خورشید در حالی که در پشت دیوارهای حاشیه شهر فرو می رفت همچون گویی آتشین ، فروزان بود. وقتی به یبنه رسیدیم ، مردم اردوگاه در حال آماده شدن برای یک مهاجرت دسته جمعی بودند. اسباب واثاثیه های خود را در گاری ها روی هم چیده بودند و مردان ، درهای خانه را از لولا بیرون می آوردند. کودکان ، کلید خانه هایشان را با دسته کلیدهای سبزرنگ نئون در دست داشتند. این تصویر جدید آواره هایی از نسل آواره هاست که یک نسل در میان ، طعم تلخ تبعید و آوارگی را می چشند. نظامیان اسرائیلی که در طول شب آمده بودند، از خود شهری کاملا لخت و عریان بر جای گذاشتند. اسکلت شکسته و برجای مانده ساختمان ها، انسان هایی را تداعی می کرد که بدن خود را کشیده اند تا دست هایشان به آسمان برسد. درخت ها، خانه ها، سیم های برق و لوله های آب همه در هم شکسته و ویران شده بودند؛ گورستانی از لوازم زندگی.
در حالی که آمبولانس ها برای بازشدن مسیر عبورشان با نظامیان وارد مذاکره می شدند، مجروحانی که ساعت ها در خیابان در فاصله بین تانک ها و در خانه هایی که از ترس مقررات منع عبور و مرور بسته بودند افتاده بودند قبل از رسیدن به بیمارستان بر روی برانکار جان می باختند. آن روز، یک روز خوب پاییزی بود وابرهای سفید در آسمانی نیلگون پراکنده بودند! نظامیان اسرائیلی که در طول شب با سروصدایی هولناک و رعدآسا از طرف مرزها آمده و موجی از وحشت در دل شهر افکنده بودند، نه از مسیر خیابان ها بلکه از جاده ای که بر روی خانه های ویران شده در یبنه ساخته بودند، از شهر خارج می شدند. ارتش اسرائیل در مسیرش همه چیز را به ویرانه ای تبدیل نموده و تانک های خود را بر بقایای اجساد مردم می راند. طبق آمارهای سازمان ملل ، این حمله ، 10کشته و بیش از 80زخمی بر جای گذاشت.
بیش از 100خانه ویران و 2000 نفر بی خانمان شدند ؛ حتی پس از حمله و استقرار موقت نیروهای نظامی در طول مرزها ، موشه الن خواستار فراخواندن نیروهای بیشتری بود. بین مردم چنین شایع است که نیروهای نظامی تا زمانی که خانواده های وحشت زده و هراسان ، اردوگاه را ترک کنند، در فاصله ای دورتر از شهر مستقر می مانند؛ آنها قصد دارند کار تخریب و ویرانی را در اردوگاهی کاملا خالی از سکنه به اتمام برسانند. آن شب را نزد نورا و خانواده اش که نزدیک دروازه صلاح الدین اقامت داشتند ، ماندم.
صبح همراه با خانواده نورا از بالکن خانه بااحتیاط نگاهی به خیابان انداختیم ؛ یک تانک کنار برج بلوک O مانده بود و حتی لحظه ای تیراندازی را متوقف نکرد. در تمام روز آتش زبانه می کشید. بیشتر کشته ها پسرهای نوجوانی بودند که از روی کنجکاوی و بی واهمه از خانه خارج شده بودند تا فقط ببینند چه چیزی در خیابان ها باعث شده که آنها در خانه های خود حبس شوند. جنازه آنها را با برانکاردهای چرخ دار به سردخانه بیمارستان می بردند تا روزها در انتظار بمانند و خانواده هایشان برای شناسایی آنها بیایند؛ برخی از آنها غیرقابل شناسایی بودند. تا زمانی که احتمالا_ نیروهای نظامی آنجا را ترک کرده و خانواده ها بتوانند فرزندان خود را دفن کنند، جنازه ها در وضعیت بلاتکلیفی نگه داشته می شوند. از آنجایی که نظامیان اسرائیلی همچنان تهدید به حمله مجدد می کردند، هیچ خانواده ای در اردوگاه نمی توانست برای قربانیان و مقتولین مراسم خاکسپاری برگزار کند بلکه این مراسم در فاصله ای دورتر در مرکز شهر، در حی ال ایجننا برگزار می شد، در حالی که آنجا هم از آتش حملات نظامیان در امان نبود. در دومین روز حمله ، یک هلیکوپتر آپاچی ، موشکی را در محوطه خالی نزدیک محل برگزاری مراسم خاکسپاری یکی از ساکنین حی ال ایجننا، جایی که به خاطر فاصله اش از مرز، گرانترین قسمت شهر بود، پرتاب کرد. افراد شرکت کننده در مراسم بر اثر شلیک گلوله های انفجاری به سقف خانه ، همگی کشته شدند. زمانی که نیروهای نظامی آمدند، ما روی بام خانه بودیم و درباره خاطرات و رویاهایمان صحبت می کردیم ؛ هلیکوپترها همچون علائمی بدشگون و نگران کننده از پایان دنیا، سر رسیدند و بمب هایی به اندازه مشت را پرتاب کردند؛ انفجارهایی هر چند دقیقه یکبار از هواپیماها و تانک ها صورت می گرفت.
ما در مرکز شهر هستیم ؛ صدای شلیک هر گلوله طوری به گوش می رسد که گویی همین الان از پنجره عبور کرده و وارد خانه می شود. گلوله ها از طرف مرز به سمت ما شلیک می شدند، هر چند که به دیوارهای خانه ها نمی رسیدند؛ بارانی مصیبت بار و وحشتناک از گلوله ها بر سر ما می بارید. بیمارستان مملو از جمعیت بود و فردای آن روز با کمبود امکانات روبه رو شد. کسی قادر نبود خود را به بیمارستان اروپایی غزه که مجهزترین بیمارستان آن ناحیه بود، برساند؛ چرا که تانکها از مدتها پیش در اطراف آن مستقر بودند تا از خروج و ورود افراد به بیمارستان جلوگیری کنند. جنازه ها همچنان در سردخانه نگه داشته شده بودند تا شناسایی شوند و تخت های بیمارستان پر از بیمار بود. دوست من عدوان ، اولین کسی بود که جنازه دوستش مبروک را شناسایی کرد؛ آن دو از 12سال پیش با هم آشنا بودند. مبروک به معنی مبارک ، هنگام بازگشت به خانه هدف گلوله قرار می گیرد، سه گلوله به سر و پنج گلوله به پشت او شلیک شده بود. در حالی که مردم برای خواندن نماز و رد و بدل کردن اطلاعات در مسجد جمع شده بودند، محمد خبر آورد شیخی که در کتابخانه کار می کرد و همه او را می شناختیم با شلیک گلوله ای به قلبش در خیابان کشته شده و همچنین راننده آمبولانسی که راشل کری را به بیمارستان رسانده بود، در مسیر خود برای نجات زخمی ها، کشته شده است ؛ آمبولانس او یکی از دو آمبولانسی بود که در آن شب مورد حمله نظامیان قرار گرفت.
در قسمت پایین خیابان در بلوک جی.
که خانه دوستم خانم فریال نیز در آن جا بود، پسربچه ای 8ساله هنگام خروج از منزل جلوی در خانه اش هدف گلوله یک تانک قرار می گیرد؛ تانکی که به او تیراندازی کرده بود به مدت دو ساعت مانع ورود آمبولانس به محوطه می شود، تا این که سرانجام پسر 8ساله از شدت خونریزی می میرد. فریال باردار بود در حالی که ساختمان منزل او از چهار طرف در محاصره چهار تانک قرار داشت با کارگران شهرداری هماهنگ کردم که با نظامیان اسرائیلی صحبت کرده و از آنها برای وصل کردن آب و برق خیابانی که مدتها بی آب و برق مانده بود ، اجازه بگیرند. در اینجا قهرمانان واقعی ، کارگران شهرداری و راننده های آمبولانس هستند که ترس را کنار گذاشته و سعی دارند شهر را سروسامان بخشیده و تحت کنترل درآورند. از فاصله 10متری با سرباز اسرائیلی که در یک نفربر زرهی بود ، صحبت می کردم تا ببینم آیا کارگران موفق خواهند شد سیستم آب را تعمیر کنند یا خیر؟ سرباز اسرائیلی با اشاره دست به من فهماند که آنها موفق شده اند. به نظر می آمد او سعی دارد وضعیت را درک کند؛ برخورد دو دنیای موازی.
باورم نمی شد که با یک انسان واقعی در این ماشین عظیم الجثه نظامی در حال صحبت بودم ؛ اسراییلی ها به ندرت از خود چنین رفتاری را نشان می دهند ، رفتاری مطابق با ارزش های انسانی.
ما از دو طرف مانعی که نیروهای نظامی چیده بودند بر یکدیگر فریاد می زدیم ؛ عامل جداکننده بین ما فاصله ای است که هیچ کدام نمی توانیم از آن عبور کنیم.
مدت زیادی ایستادم ، با نگاهی بهت زده و خیره به او، آرزو می کردم کاش می توانستم ساعت ها با او صحبت کنم تا تانک خود را ترک کند. نیروهای نظامی خیابان را کاملا_ ویران کرده بودند. در قسمت هایی که لوله های آب شکسته بود، آب همه جا را فراگرفته بود. در آن محل مردم بدون آذوقه مانده و به مدت دو روز آب و برق نداشتند. دو زن که قصد داشتند به فرزندانشان در منطقه تحت محاصره نظامیان لباس برسانند ، از ورود به منطقه منع شدند. از ورود کارمندان شهرداری که تصمیم داشتند برای مردم منطقه تحت محاصره ، کمک های غذایی آورده و سیستم های آب و برق را در آنجا تعمیر کنند، ممانعت به عمل آمد. شب قبل را نزد خانواده نعیلا سپری کردم ؛ یک روز از حمله می گذشت واقعه جنین بر سر زبان ها بود ، خدا شاهد و ناظر است.
نظامیان برای اولین بار در رفح از یک نوع گاز محرک اعصاب استفاده کردند که بر اثر آن مردم تا مدت زیادی دچار تشنج و لرزه بودند. و شب آخر ، زمانی که نظامیان به داخل شهر بازگشتند ، از خیابان های یبنه مستقیما خود را به خانه فریال در مجتمع جی.رساندم.
ترجیح دادم در مدتی که مقررات منع عبور و مرور برقرار است در کنار او بمانم تا این که بخواهم دور از او نگرانش باشم.
ورود نیروهای نظامی مانند بار اول نبود، اما تاجایی پیش آمدند که موجی از وحشت را در مردم بوجود آورده و سپس در تمام طول شب تیراندازی کردند. دیگر هر صدای بلندی را با صدای شلیک گلوله (همان صداهایی که برای اولین مرتبه در بدو ورودم به اینجا می شنیدم) اشتباه می گرفتم.
نمی توانستیم بخوابیم.
بیرون خانه در گوشه و کنار همه چیز در حال ویران شدن بود ؛ صبح فردا ، خانواده ها جلوی در خانه همسایه های خود نشسته و به ویرانه ها خیره شده بودند. آن محله که زمانی پر از همسایه های بشاش و سرزنده بود اکنون به نمایشگاهی از وسایل کهنه و قدیمی عجیب تبدیل شده بود. بچه ها بر روی کوهی از اتومبیل های مچاله شده و خانه های ویران در حال جستجو بودند. چند هفته دیگر، نظامیان کارشان را تمام خواهند کرد و منطقه را "پاک" می کنند - استخوان های شهر مرده را از زیر خاک بیرون می کشند - تاجایی که چیزی به جز یک میدان مسطح شنی و یک پارکینگ نظامی باقی نماند. حتی ارواح نیز در جستجوی یافتن افق های بهتر آنجا را ترک خواهند کرد. حتی اکنون که در کنار فریال در درمانگاهی مملو از زنان باردار و زخمی و بچه های گریان نشسته ام ، تانک ها به داخل اردوگاه شلیک می کنند. صدای شلیک گلوله ها در تمام طول روز و شب همچنان به گوش می رسد. چهار مجروح جدید به درمانگاه آورده اند. تمام شهر در چنان وحشتی فرو رفته که جرات نفس کشیدن ندارد. غباری بی روح و خشک از غم همه جا را پوشانده است.
مردم در چادرهایی که در خیابان ها برپا کرده اند ، ساکن شده اند ؛ برخی از خانواده ها که جای خالی در خانه خود دارند آن را در اختیار افراد بی خانمان قرار می دهند. ارتش اسرائیل مانند همیشه دروغ می گوید: فقط 10خانه خراب شده است و این که افراد کشته شده مسلح بوده اند. روزنامه نگاران سعی می کنند خود را به اینجا برسانند اما با مشکلات و دردسر زیاد و در شرایطی که باید از دستورات نظامی پیروی کنند. از شدت وحشت ، کوچکترین صدایی به نظرم همچون صدای شلیک گلوله است فریال با نگاهی بدبینانه و طعنه آمیز به دوردست خیره شده است.