زوال جريان چپ در اسرائيل

اما با این وصف، می توان گفت که واژه چپ در طول تاریخ معرفی کننده گروه هایی بوده است که تمایل زیادی به تغییر وضع موجود به سمت سیستم های پیشرفته تر مد نظر آنان داشته اند و در مقابل (جریان) "راست" یا راستگرایان، تلاش می کنند که وضع موجود حفظ شود. این بدان معناست که دو واژه و اصطلاح چپ و راست با آگاهی از موضع هر یک از آنها ویژگی های مشخص تری می یابند. از این رو اگر گروهی با نگرش راست وجود نداشته باشد، گروه های چپی معنا نخواهند یافت وعکس آن نیز صادق است، یعنی نمی توان بدون وجود گروه چپ، راستگرایی را تعریف کرد. بنابراین این دو اصطلاح تکمیل کننده یکدیگر هستند و هر یک از آنها به دیگری معنا می دهد.
بحران گروه های چپ گرا در جهان با پدید آمدن نظام سرمایه داری و تحولاتی که در زیرساخت های طبقاتی به سود طبقه متوسطی تمام شد که به سرعت به طرفداری از نظام سرمایه داری برخاست، آغاز شد. اما بحران زمانی شدیدتر و آشکارتر شد که نظام های سوسیالیستی فرو پاشیدند و انقلاب اطلاعات و فناوری ارتباطات پدید آمد و واقعیت های اقتصادی و اجتماعی جدید نشأت گرفته از این انقلاب پس از یکپارچه شدن بازارهای جهانی به وسیله قوانین سرمایه داری (جهانی شدن در یکی از مراحل تاریخی اش، همان سرمایه داری بوده است) پدید آمد.
از آن تاریخ، اندیشه سیاسی در جهان شاهد حرکت به سمت راستگرایی است، زیرا سوسیالیسم به سمت محافظه کاری پیش رفت، زیرا آنچه را که در گذشته رد می کرد (دولت رفاه اجتماعی) آن را پذیرفت و محافظه کاران به سمت راستگرایی تمایل یافتند، زیرا سرمایه داری رقابتی را که در گذشته مردود می دانست، پذیرفت و راستگرایی سنتی پس از انقلاب تاریخی علیه دولت رفاه اجتماعی به سمت راستگرایی رادیکال (لیبرالیسم نوین) تمایل یافت.
این تحولات موجب شد که ملاک های سیاسی و اجتماعی که معمولا برای تعریف چپگرایی بکار می رفت، بی معنا شوند و در این میان مصطلاحاتی مانند تشویق به رشد و مساوات (به عنوان سیاست های اجتماعی) و تشویق کامل اقتصاد، اعتبار خود را از دست دادند.
اما وضع در "اسرائیل" متفاوت است، زیرا به رغم آنکه این تحولات نقش مهمی در تثبیت جریان های لیبرالی در زندگی اقتصادی صهیونیست ها داشته است، اما تاثیر آن به اندازه تحولی که در قاره اروپا ایجاد کرد، نبود، زیرا "اسرائیل" فاقد زیرساخت های اجتماعی ـ اقتصادی سنتی است که تاریخ اروپا (فئودال ها و ملاکان) با آن کاملا آشناست، زیرا رژیم صهیونیستی یک دولت نوین است که از درون تحولات اجتماعی ـ سیاسی و اقتصادی برنخواسته است، بلکه به عنوان یک دولت استعماری شهرک نشین ظهور یافته و زمین به عنوان عنصر اصلی روند تحولات اقتصادی این رژیم محسوب می شود و به همین سبب اقتصاد آن بر محور کشاورزی و شهرک سازی استوار بوده است.
بحران جریان چپ در رژیم صهیونیستی از سال 1977م. و هنگامی بروز کرد که جریان راستگرای رژیم صهیونیستی برای نخستین بار موفق به پیروزی در انتخابات و کسب قدرت شد. اما برخی نیز این بحران را با تحولات پیش از این تاریخ به ویژه نیمه های دهه شصت (قرن بیستم) میلادی و به هنگام جدایی بن گوریون از حزب مابای و تشکیل حزب تازه ای به نام راوی مرتبط می دانند. اما نباید این جدایی را به عنوان نقطه عطفی در ایدئولوژی جنبش کارگری جنبش صهیونیسم شمرد یا آنکه تحولی در قواعد حزبی دانست، زیرا این جدایی بیشتر یک مناقشه میان نسل های (قدیمی مانند مابای و مابام ) و نسل جدید (احدوت هاعفودا) بود.
با این وجود، جریان اخیر دست کم از نظر تاریخی زمانی، به صواب نزدیک شد، زیرا ریشه های بحران جریان چپ در رژیم صهیونیستی به میانه های دهه شصت به ویژه پس از جنگ سال 1967 میلادی (1346هجری شمسی) باز می گردد.
پس از این تاریخ اقتصاد رژیم صهیونیستی اندک اندک در اقتصاد جهانی ادغام شود و ناچار می بایست از اقتصاد بر پایه قواعد شهرک نشینی دور می شد که این کار نخست باید با طریق خصوصی سازی و توسعه و باز کردن درهای اقتصاد رژیم صهیونیستی به روی توسعه صنعتی و بازرگانی مرتبط با اقتصاد بازار سرمایه داری به اجرا در می آمد.
با افزایش درآمد عمومی و گسترش طبقه متوسط، حزب کار به آرامی از دولت متمایز شد و دیگر به عنوان تنها نماینده قواعد اجتماعی و اقتصادی شناخته نمی شد و به قول عزمی بشاره، شکست سیاسی چپگراها در سال 1977م نتیجه قطع رابطه اقتصادی میان حزب کار و حکومت رژیم صهیونیستی بود.
روند کاهش نقش دولت و اتحادیه های کارگری (هستدروت) در اقتصاد همچنان ادامه یافت تا آنکه به پدید آمدن گروه های سیاسی منجر شد که از گروه های راستگرای دارای برنامه های اجتماعی و اقتصادی و سیاسی و گروه های سیاسی مؤید توسعه اقتصاد بازار شکل یافته بودند.
تغییر جریان ها و ابزارهای تولید به سبب تغییر روش تولید موجب تغییر نمودار اقتصاد مبتنی بر کشاورزی به اقتصاد صنعتی شد و همین امر موجب تغییر نگرش در نخبگان سیاسی و پدید آمدن گروه های جدید وابسته به صنعت و تجارت مرتبط با اقتصاد جهانی گردید. این تحولات نشان آشکاری از یک نظریه مارکسیستی بود که در آن تاریخ فقط نتیجه روند تضاد دیالکتیکی میان جریان های اقتصادی (زیربناها) و نظام اجتماع سیاسی (روبناها) معرفی می شود یعنی این که روش تولید در نهایت تعیین کننده زیربنای روابط سیاسی روبناهاست.
این تغییرات اقتصادی موجب نزدیک شدن راستگراها و چپگراها به ویژه دو حزب بزرگ کار و لیکود شد که به صورت مساوی نمایندگی طبقه متوسط جامعه صهیونیستی را در دست داشتند، زیرا توافق حاصل شده در زیربناها به ایجاد توافق از نوع دیگری در روبناها شد و دیگر اقتصاد به عنوان ملاک تفاوت اساسی چپ و راست شناخته نمی شد.
با آغاز دهه نود قرن گذشته میلادی به سبب آنکه "اسرائیل" وارد روند سازش سیاسی با عرب ها شد، مرحله سیاسی نوینی شکل گرفت و از آن به بعد به ویژه پس از کنفرانس مادرید دیگر امکان تشخیص جریان های سیاسی و حزبی چندان آسان نبود، زیرا اهداف ایدئولوژیک مربوط به موضوع سرزمین و دولت "اسرائیل" و دولت آینده فلسطین دگرگونی هایی یافت و این تغییر در اندیشه های جریان راستگرای صهیونیستی که ابتدا با طرح تشکیل دولت فلسطینی به شدت مخالف بود و مدتی بعد آن را به عنوان یک رژیم سیاسی و سپس دولتی ناقص، پذیرفت و طولی نکشید که این جریان فقط تشکیل یک دولت چند تکه ای و جدا از هم را که دارای حاکمیت مستقلی نباشد، قبول کرد. حقیقت این است که موضع جریان چپ رژیم صهیونیستی هم در ازای این قضایا به استثنای چند موضوع که از اهمیت سیاسی و جغرافیایی چندانی برخوردار نیست، متشابه است. هر دو جریان تاکید دارند که قضیه فلسطین به هیچ وجه بر اساس نگرش فلسطینیان و عرب ها قابل حل و فصل نیست و تنها راه حل همان راه حل صهیونیستی است که بر لزوم جدا شدن فلسطینیان از "اسرائیل" به منظور حل مسأله ترکیب جمعیت و حفظ هویت و ترکیب جمعیتی "اسرائیل" بر اساس هویت یهودی تاکید دارد و هر دو جریان چپ و راست در رژیم صهیونیستی بر سر اراضی که "اسرائیل" باید سیطره خود را بر آنها حفظ کند، اتفاق نظر دارند.
این عوامل سیاسی و اقتصادی و نیز سستی وابستگی های سیاسی از یک سو و تقسیم قدرت چپ و راست در گروه میانه از سوی دیگر، روند انتقال افراد میان این دو جریان را تسهیل کرده است. برای نمونه حزب میانه ای مانند شینوی در انتخابات اخیر به یک جریان میانه در میان دو حزب تبدیل شد و سپس حزب کادیما تشکیل شد که ترکیبی از اعضای هر دو حزب کار و لیکود و دیگر احزاب صهیونیستی بود. چنانچه برنامه های سیاسی یا اقتصادی میان دو جریان چپ و راست رژیم صهیونیستی تفاوتی با یکدیگر داشت به هیچ وجه چنین اتفاقی نمی افتاد. بنابراین اهداف هر دو جریان یکی است و آنها فقط در برخی مسائل جزئی اختلاف نظر دارند و این اختلافات فقط در روش شکل گیری سیاسی متفاوت است که هر بار یکی در قدرت و دیگری در اپوزسیون قرار می گیرند و هنگامی که جای دو جریان در قدرت عضو می شود، هر یک موضع دیگری را در جای جدید می گیرد و مسأله فقط به وجود حزب حاکم و حزب مخالف منحصر است و بس.
تعبیر عملی این عدم تفاوت برنامه ها میان راست و چپ رژیم صهیونیستی را می توان در کابینه های ائتلافی احزاب کار و لیکود به وضوح دید. حزب کار از کابینه نخست شارون حمایت کرد و بنیامین بن الیعازر به نمایندگی از این حزب پست وزارت جنگ این رژیم را در اختیار گرفت و مأموریت مهم نابودی انتفاضه دوم فلسطینیان و سیاست ترور رهبران فلسطینی را بر عهده گرفت.
در کابینه کنونی ایهود اولمرت هم عامر پرتز وزیر جنگ است و حال آنکه او با طرح مسائل اجتماعی به ریاست حزب کار رسیده بود، اما پذیرش پست وزارت جنگ نشان می دهد که حزب کار هیچ برنامه سیاسی و اقتصادی مشخصی را دنبال نمی کند یا به تعبیری بهتر می توان گفت که در اثنای تجاوز رژیم صهیونیستی به لبنان، درخواست های افراطی لزوم حمایت از جنگ از ناحیه طرفداران جریان چپ به ویژه احزاب کار و میرتز مطرح شد و البته مخالفت میرتز با جنگ زمینی علیه لبنان نه به دلیل انعطاف ایدئولوژیک این گروه، بلکه به سبب اخبار بدی بود که از وضعیت نظامیان صهیونیست در جنوب لبنان انتشار یافت.
توافق جریان های چپ و راست رژیم صهیونیستی با سه "نه" بوش و سیاست اقتصادی دولت عبری و موضع آنها نسبت به احزاب مذهبی و یهودی بودن دولت و نگرش آنها نسبت به دمکراسی و وضع عرب های داخل و صلح با سوریه، همه موجب شد که مفهوم چپ و راست در رژیم صهیونیستی از ویژگی ایدئولوژیک خود تهی شده و بیشتر به مفاهیم محدود حزبی بدل شود که تحت تاثیر تحولات داخلی قرار می گیرد و در نهایت مسائل مرتبط با قدرت آن را جهت می دهد.