تعارض دو ايدئولوژي - بررسي الگو و فرايند تقابلگرايي امريكا عليه ايران
ايران يك نيروي ايدئولوژيك تازه بود اما غرب همچنان ميخواست بر اصول كهنه استعلايي خود پافشاري كند و همين مساله باعث شد كه هيچگونه مفاهمهاي ميان ايدئولوژي انقلابي ايران و ايدئولوژي امپرياليستي امريكا برقرار نشود. فروپاشي اتحاد شوروي و رويداد يازدهم سپتامبر، نقاط عطفي در جدالگرايي امريكا عليه ايران و كشورهاي اسلامي محسوب ميشوند اما واقعيت آن است كه بخش عمده و اساسي اين تعارض به قالبهاي ايدئولوژيك ايران و امريكا بازميگردد و طبعا بايد انتظار داشته باشيم كه مولفههاي بسياري از اين تعارضات بنيادين، چاشني معادلات قدرت قرار گيرند.
دهه 1970، دوره انقلابهاي اجتماعي و سياسي ناميده ميشود. در اين مقطع زماني، گروههاي سياسي راديكال در مقابله با وضع موجود، از تحرك سياسي و استراتژيك گستردهاي برخوردار بودند. در حوزههاي جغرافيايي مختلف، جنبشهاي انقلابي و گروههاي سياسي با قالبهاي ايدئولوژيك متفاوت در برابر جهان غرب به مقاومت و مقابله برخاستند. در اين شرايط، پيروزي انقلاب اسلامي در سال 1979 بزرگترين چالش را در برابر ترتيبات امنيتي امريكا در منطقه خاورميانه ايجاد نمود. دولت موقت انقلاب، با ظالمانهخواندن و ابطالكردن كليه تعهدات رژيم پيشين، از چارچوب سيستم امنيتي امريكا خارج شد. نظام انقلابي ايران با ابراز بيميلي به هماهنگي امنيتي با عربستان سعودي در حفاظت از منافع امريكا و تثبيت وضع موجود، شكل جديدي از روابط سياسي و امنيتي را در منطقه ايجاد كرد و طبيعتا پيشازهرچيز، زمينههاي تغيير در رفتار سياسي و امنيتي ايران بهوجود آمد.
آنچه طي سالهاي پس از دهه 1950 در مقابله با امريكا بهوجود آمده بود، در دوران بعد از پيروزي انقلاب اسلامي انعكاس اجرايي پيدا نمود. رهبران انقلاب اسلامي در راستاي شعار استقلالگرايي انقلاب، مخالف تداوم همكاريهاي امنيتي ايران با كشورهاي غربي بودند و «شوراي انقلاب» به لغو يكجانبه قراردادهاي 1921 با اتحاد شوروي و همچنين قرارداد 1959 با امريكا مبادرت نمود. بهكارگيري اين رويه از سوي ايران، واكنش سياسي و امنيتي امريكا در مقابل انقلاب اسلامي را در پي داشت.
امريكا معتقد بود انقلاب ايران باعث ايجاد خلأ امنيت و قدرت در منطقه شده است. غرب معتقد بود كه براي پيروزي در جنگ سياسي، اجتماعي و امنيتي با كمونيسم، ايران بايد در بلوك غرب قرار بگيرد اما ايران پس از پيروزي انقلاب اسلامي، موضعي ضدامريكايي اتخاذ كرد و با هرگونه سيستم امنيتي غرب در منطقه مخالفت نمود. ايران به كشوري ضدامپرياليست و ضدامريكايي تبديل شد و جهتگيري سياست خارجي و رفتار امنيتي آن بهطوركلي تغيير يافت.
طي سالهاي پس از 1979.م (پس از پيروزي انقلاب اسلامي)، شكلبندي امنيت منطقهاي با تغييراتي همراه شد. نقش منطقهاي ايران دگرگون گرديد و نشانههايي از راديكاليسم سياسي در منطقه نمود يافت. ايران در جايگاه محور اصلي تعارض در برابر شكلبنديهاي «امنيت منطقهاي امريكامحور» قرار گرفت و تقابلگرايي ايدئولوژيك، سياسي و امنيتي ميان امريكا و ايران، از اين مقطع زماني گسترش يافت.
ايستارهاي متفاوت ايران و امريكا بعد از پيروزي انقلاب اسلامي
نظريهپردازاني از قبيل هالستي، جهتگيريهاي سياست خارجي كشورها را براساس مواضع آنان نسبت به كشورهاي منطقهاي و همچنين قدرتهاي بزرگ مورد ارزيابي قرار ميدهند. در اين ارتباط، كنشهاي سياست خارجي كشورها با موضوعاتي از قبيل ايستارها، ارزشها، باورها و اعتقادات سياسي پيوند مييابد. ازآنجاكه در سياستگذاريهاي مربوط به روابط خارجي، ادراكات و تصورات رهبران سياسي كشورها اهميت ويژهاي دارد، قابل پيشبيني بود كه رهبران جمهوري اسلامي ايران واكنشهاي جدي نسبت به جايگاه منطقهاي و هژموني امريكا نشان دهند. دركل «ايستارها براي سنجش هدف، واقعيت يا شرايط خاص انجام ميشوند. ايستارها ممكن است كموبيش دوستانه، مطلوب، خطرناك، قابل اعتماد يا خصمانه باشند. در هرگونه روابط بينالملل، سياستگذاران در چارچوبي از مفروضات براي سنجش دوستي، دشمني، اعتماد، عدم اعتماد، ترس و يا اطمينان نسبت به حكومتها و مردمان ديگر عمل ميكنند.»[i] ازاينرو بايد گفت الگوهاي رفتاري ايران و امريكا نيز بر اساس ادراكات سياسي و ايدئولوژيك رهبران دو كشور شكل گرفته است. شواهد نشان ميدهد قالبهاي ادراكي و تحليلي ايران و امريكا در دوران پس از پيروزي انقلاب اسلامي، با تغييرات گسترده و قابلتوجهي همراه بوده است و طبعا رهبران سياسي ايران و امريكا از ادراكات سياسي و ايدئولوژيك خود الهام گرفتهاند. ايدئولوژيگرايي رهبران سياسي ايران و امريكا، زمينههاي لازم براي رفتارهاي متعارض را بهوجود آورده است. در اين شرايط ميتوان نشانههايي از رفتار متفاوت و متضاد را مشاهده نمود. اگرچه اين رفتارها تحت تاثير انقلاب اسلامي از شدت عمل بيشتري برخوردار شدهاند، اما واقعيتهاي ادراكي و ايدئولوژيك ايران و امريكا، نشانههايي از تضاد همهجانبه را در دوران پس از انقلاب اسلامي به نمايش ميگذارند.
درواقع ميتوان انقلاب اسلامي را نقطه عطفي در روابط ايران و امريكا دانست. تضادهاي نهفته در دوران تاريخي بعد از كودتاي بيستوهشتم مرداد 1332، كه به گونهاي مشهود و قابلتوجه افزايش و ارتقا يافته بودند، در شرايط پس از انقلاب اسلامي ايران بازسازي و احيا شدند. در اين روند، موجهاي اجتماعي و سياسي ايران پس از كودتاي بيستوهشتم مرداد، بهگونهاي تدريجي عليه امريكا سازماندهي و جهتگيري يافتند؛ چنانكه ظهور انقلاب اسلامي ايران را ميتوان انعكاس روحيه و احساس عمومي جامعه ايران نسبت به قدرتهاي بزرگ دانست.
دركل دوران بعد از كودتاي بيستوهشتم مرداد، شاهد جلوههايي از مقاومت در برابر اقتدار سياسي ــ امنيتي امريكا بود؛ بدينمعناكه ساختار حكومتي رژيم شاه در درون خود جلوههايي از تعارض را ايجاد نمود، گروههاي اجتماعي و ساختار سياسي از يكديگر تفكيك شدند، قدرت سياسي بدون توجه به نيروهاي اپوزيسيون سازماندهي شد و نتيجتا جلوههايي از تفاوت در الگوهاي رفتاري و باورهاي استراتژيك ايجاد گرديد. اين روند به گونه فزايندهاي در تمامي حوزههاي ادراك اجتماعي، سياسي و فرهنگي ايران ظهور يافت و از پويايي لازم براي دگرگوني اجتماعي برخوردار شد.
نقش كودتاي 28 مرداد در ايجاد ايستارهاي متعارض ايران و امريكا
بعد از كودتاي بيستوهشتم مرداد 1332، رژيم شاه به بازسازي روابط خود با امريكا مبادرت نمود. اين روابط تا بيستوپنجسال بعد از كودتا ادامه يافت و تمامي دولتهايي كه در اين مدت در ايران بر سر كار ميآمدند، سعي ميكردند روابطشان را با امريكا بهبود ببخشند.
ازسويديگر گروههاي اجتماعي و مجموعههاي سياسي مخالف كودتا، توانستند بهتدريج مقاومتهاي نهفتهاي را عليه دولت مركزي ايران و سياستهاي امپرياليستي امريكا ايجاد نمايند. پس از كودتاي بيستوهشتم مرداد، به تناسب افزايش وابستگي دولتهاي ايراني به امريكا، تضاد سياسي گروههاي اپوزيسيون و نيروهاي اجتماعي ايران با اهداف سياسي و استراتژيك امريكا نيز بيشتر ميشد و ازاينرو بايد گفت دركل حمايت امريكا از دولتهاي بعد از كودتا، نتايج متفاوت و متعارضي براي آن كشور در پي داشت.
«ژنرال آيزنهاور (رئيسجمهور امريكا) بعد از پايان كودتا، پيام شادباشي را براي شاه ارسال نمود و از اينكه وي بحران داخلي را پشت سر گذاشته بود، اظهار خوشحالي نمود. علاوهبرآن مقامات امريكايي مقاديري از كمكهايي كه توسط مقامات ايراني تقاضا شده بود را بيدرنگ به ايران ارسال نمودند... . بهطوركلي، ايالات متحده بعد از كودتاي اوت 1953، مقادير قابلتوجهي كمك اقتصادي و نظامي به ايران اعطا نمود. ده روز بعد از كودتا، ميزان كمكهاي اقتصادي امريكا به ايران افزايش قابلتوجهي يافت. علاوه بر كمك 4/23 ميليون دلاري مرحله اول، مبلغ چهلوپنجميليون دلار اضطراري نيز به آن افزوده شد... در ماه مي 1954 نيز مبلغ پانزدهميليون دلار كمك اعتباري به ايران اعطا شد. بهاينترتيب، كل كمكهاي مالي امريكا به ايران تا سال 1954، بالغ بر 5/84 ميليون دلار گرديد.»[ii]
روند فوق را ميتوان زمينهساز وابستگي سياسي و امنيتي ايران به امريكا و جهان غرب دانست. از اين مقطع زماني دخالتهاي اطلاعاتي و امنيتي امريكا در ايران تاحد بسيار زيادي افزايش يافت؛ بهعبارتي ساختار سياسي ايران در شرايطي شكل گرفت و سازماندهي گرديد كه نفوذ امنيتي امريكا نيز در ايران افزايش مييافت و اين امر، تضادهاي سياسي و اجتماعي جديدي را در جامعه ايران به وجود آورد.
به موازات ظهور اين شرايط بود كه تئوري «مكتب وابستگي» در جهان شكل گرفت. نظريهپردازان اين مكتب اقتصادي و اجتماعي بر اين اعتقاد بودند كه كشورهاي سرمايهداري، بهويژه امريكا، با قرارگرفتن در جايگاه «ديگري» در نگرش گروههاي اجتماعي ايران، محور اصلي تعارض با كشورهاي جهان سوم تلقي ميشوند.
سازماندهي و فعالسازي سازمان اطلاعات و امنيت كشور، موسوم به ساواك، نيز توسط امريكا انجام پذيرفت. اين در حالي است كه در كشورهاي توتاليتر، اصولا سازمانهاي اطلاعاتي، محور اصلي قدرت محسوب ميشوند و ميان گروههاي اجتماعي و اين مجموعههاي امنيتي، همواره جلوههايي از تعارض مشاهده ميشود. وجود اين تعارضها بر مبناي نفوذ همهجانبه امريكا در امور داخلي ايران توجيه ميگرديد و ازاينرو، به هر ميزان سيستم امنيتي و اطلاعاتي امريكا در حوزههاي درونساختاري ايران از اقتدار بيشتري برخوردار ميشد، تضاد گروههاي اجتماعي با نيروهاي فراملي و بهويژه با امريكا، افزايش مييافت.
همكاريهاي نظامي و انتظامي امريكا با ايران نيز از سال 1960 به بعد افزايش يافت. اين امر را بايد انعكاس رقابتهاي امريكا و اتحاد شوروي در عرصه بينالمللي دانست. اما رهبران اجتماعي ايران، اين همكاريها را نماد اصلي مداخلهگرايي امريكا در امور داخلي كشور محسوب ميكردند و جنبش انقلابي 15 خرداد را درواقع ميتوان واكنشي نسبت به اين سياستهاي امريكا دانست. بهاينترتيب، جدالهاي اجتماعي جديدي از اوايل دهه 1960، عليه امريكا و رژيم شاه ايجاد شدند.[iii]
با وجود افزايش تضادهاي اجتماعي ايران عليه رژيم شاه، مقامات سياسي امريكا براساس ضرورتهاي ژئوپلتيك و ژئواستراتژيك خود همچنان به حمايت از رژيم دستنشانده خود در ايران ادامه ميدادند و تلاش ميكردند همكاريهاي اقتصادي، اجتماعي، سياسي و فرهنگي خود را به حداكثر برسانند. اين در حالي بود كه رژيم شاه فاقد ابزارهاي لازم براي كسب مشروعيت اجتماعي بود. گازيوروسكي تاكيد ميكند كه همكاري امنيتي ايران و امريكا در دوران شاه، نهتنها به كنترل افكار عمومي و حداكثرسازي مشروعيت رژيم شاه منجر نگرديد، بلكه ميتوان جلوههايي از شرايط معطوف به ضدمشروعيت را نيز ملاحظه نمود. وي معتقد است «ناتواني رژيم شاه در جلب مشروعيت گسترده مردمي، در نهايت بزرگترين تهديد را متوجه امنيت ملي ايران نمود. يک رژيم هنگامي مشروع قلمداد ميشود که در جامعه توافق عام وجود داشته باشد که آن رژيم، حق بر سر قدرتماندن را دارد. مشروعيت رژيم ميتواند از منابع مختلفي ناشي شود، که ازجملهآن ميتوان دعوي داشتن حق قيموميت مردم از جانب خداوند، ميراث انقلابي، ناسيوناليسم، اقتدار کاريزماتيک و وفاق عام برمبناي دموکراسي را مورد توجه قرار داد. [درحاليكه] رژيم شاه بهطورگستردهاي در ايران، نامشروع قلمداد ميشد؛ چون ادعاي او درباب حق حاکميت خود مخدوش بود. او را قدرتهاي خارجي بر سرکار آورده بودند... شاه حيات خود را عمدتا مديون ايالات متحده امريکا بود و کماکان پيوند بسيار نزديک و مشهودي با آن داشت. سياستهاي رژيم در خدمت منافع عامه مردم شمرده نميشد... ناآراميهاي داخلي، نهايتا در يک انقلاب مردمي به سرنگوني شاه انجاميد.»[iv]
روند يادشده نشان ميدهد تضادهاي سياسي جامعه ايران در برخورد با امريکا، به گونه قابلتوجهي افزايش يافته بودند. اين امر را بايد انعکاس کودتاي بيستوهشتم مرداد 1332 و همچنين ايجاد دولت دستنشانده در ايران دانست. شواهد نشان ميدهد پس از کودتاي امريکايي، کمکهاي نظامي و امنيتي قابلتوجهي به حكومت پهلوي اعطا شد. اين امر در چارچوب «استراتژي دفاع پيراموني» آيزنهاور شکل گرفت. به اين ترتيب، قضاوت جامعه ايران در برخورد با دولت امريکا به گونهاي بود که اولا، آن کشور را عامل اصلي کودتا ميدانستند و ازسويديگر امريکا حامي رژيمي محسوب ميشد که فاقد مشروعيت بود و در نهايت، سياستهاي معطوف به سرکوب رژيم شاه، ناشي از اراده امريکا تلقي ميگرديد.[v]
در تمامي دوران پس از کودتاي بيستوهشتم مرداد، گروههاي اجتماعي ايران در مخالفت با رژيم شاه ايفاي نقش نمودند. آنان امريکا را محور اصلي قدرت سياسي شاه ميدانستند. تمامي گروههاي اپوزيسيون از بالابودن هزينههاي نظامي، افزايش سرکوب، فساد اقتصادي گروههاي حاکم و همچنين بهحداکثررسيدن روابط سياسي ــ امنيتي ايران و امريکا انتقاد ميكردند. اين روند به ظهور هنجارهايي منجر گرديد که مقابله با امريکا را بخشي از مبارزه سياسي عليه رژيم شاه تلقي ميكرد و به همين دليل بود که امام خميني، اشغال سفارت امريکا را انقلاب دوم جامعه و ملت ايران نامگذاري نمود.
نقش قالبهاي ايدئولوژيک در شکلگيري نگرش ضدامريکايي رهبران انقلاب اسلامي
رهبران سياسي جمهوري اسلامي ايران بهگونهقابلملاحظهاي تحت تاثير مباني ايدئولوژيک اسلامي قرار دارند. آنان تلاش همهجانبهاي به انجام رساندند تا مباني ايدئولوژيک را با هنجارهاي سياسي و اجتماعي پيوند دهند. رهبران مذهبي انقلاب ايران معتقد هستند که اسلام از قابليت تمدنسازي برخوردار است. ازسويديگر، آنان به بخشهايي از تاريخ سياسي جهان و خاورميانه اشاره ميکنند که بيانگر پويايي شکلبنديهاي اسلامي در تمدن منطقهاي است.
از قرن شانزدهم به بعد، تغييراتي در ساختار سياسي و بينالمللي جهان رخ داد و در اين روند خاورميانه به مجموعهاي از کشورهاي شديدا نفوذپذير به لحاظ سياسي تبديل شد و کشورهايي بهوجود آمدند که در معرض کنترل و دخالت خارجي قرار داشتند. اما رهبران انقلاب اسلامي با تاکيد بر شاخصهاي ايدئولوژيک و فرهنگي خود، سرسختانه در برابر وابستگي به غرب مقاومت ميكنند و جدال با غرب را بخشي از رسالت سياسي و ايدئولوژيک خود ميدانند. اين روند در زمان محدودي پس از پيروزي انقلاب اسلامي، به ساير کشورهاي خاورميانه نيز انتقال يافت. اين امر نشان ميدهد که مؤلفههاي ايدئولوژيک در هيچيک از واحدهاي سياسي منطقه خاورميانه، در شرايط ايستا قرار ندارد.[vi]
مقاومت ايدئولوژيک رهبران سياسي ايران را ميتوان انعکاس اعتقاد آنها به نقش اسلام به عنوان يگانه مذهب راستين دانست که ميتواند نقش پويايي در عرصههاي اجتماعي، ملي، سياسي و بينالمللي ايفا كند و درواقع براساس اين نگرش است كه ادراک آنان از نظام بينالملل و نقش امريکا شكل ميگيرد. ازاينرو تحتتاثير انقلاب اسلامي، نگرشي ايجاد شد که به موجب آن، نظام بينالملل به دو حوزه کاملا متعارض تقسيم شد و نگرش دو قطبي نسبت به نظام بينالملل تشديد گرديد. درواقع تفكري شكل گرفت که اساس آن بر رقابت و تعارض ميان دارالاسلام و دارالحرب استوار است.
اين نگرش را ميتوان عامل تشديد تضادهاي نهفته جامعه ايراني و ساير کشورهاي اسلامي با امريکا و جهان غرب دانست. سنتهاي اسلامي در دورانهاي گذشته نيز براساس چنين فرايندهايي تداوم يافتهاند. براساس اين الگو، امريکا مرکز دارالحرب تلقي ميگردد و متقابلا ايران نيز بايد امالقراي جهان اسلام در نظر گرفته شود. درواقع برمبناي اين نگرش است كه تضادهاي ادراکي مقامات سياسي ايران و امريکا پس از انقلاب همواره بهگونهاي قابلتوجه رو به افزايش دارد و امريکا از سوي ايران «شيطان بزرگ» خوانده ميشود. اين واژه داراي بنيانهاي تئوريک و ايدئولوژيک اسلامي است.[vii]
جدالهاي ايدئولوژيک ايران در دوران پس از پيروزي انقلاب اسلامي، عمدتا عليه امريکا سازماندهي شدند؛ زيرا امريکا محور اصلي قدرت در سياست بينالملل محسوب ميگردد. ازسويديگر، ميتوان مداخلات امريکا در امور داخلي ايران طي سالهاي دهه 1950 تا واپسين سالهاي دهه 1970 را اصليترين زمينهساز و تعيينكننده نوع رفتار سياسي ايالاتمتحده و حتي ديگر قدرتهاي بزرگ در ايران قلمداد كرد. به همين دليل رهبران مذهبي ايران در بسياري از مواضع و رويکردهاي خود، به جدال با امريكا مبادرت نمودند و تاكنون تلاش قابلتوجهي را براي بهحداكثررساندن تعارض انجام دادهاند. اين امر را درواقع بايد انعکاس ادراکات سياسي و ايدئولوژيك رهبران انقلاب اسلامي دانست؛ يعني ازآنجاكه آنان رفتار سياسي خود را براساس قواعد ايدئولوژيک سازماندهي کردهاند، تاثير قابلتوجهي بر روابط متقابل ايران و امريكا بر جاي گذاشتند. گراهام فولر (Graham Fuller) معتقد است: «غرب، بهويژه امريکا، مسحور پديده آيتالله خميني است. وي به مثابه چهرهاي مهم و غيرمتعارف، نماد تمامي نگرانيهاي عميق غرب نسبت به اسلام راديکال ميباشد. پس از جنگ دوم جهاني، وي تقريبا بيش از هر رهبر خارجي ديگري در امريکا، دشمن قلمداد ميشود... داوري امريکاييها درباره ماهيت رفتار ايران، دستکم در عرصه عمومي، عميقا تحتتاثير اين چهره [امامخميني] است، که امريکا را با اصطلاحي قرونوسطايي توصيف کرده و درجاتي از شيطانيت را به آن نسبت داده است.»[viii]
اين امر نشان ميدهد كه ادراک رهبران سياسي ايران نهتنها تحتتاثير قالبهاي ايدئولوژيک قرار دارد، بلکه ميتوان جلوههايي از خصوصيات ايراني و همچنين تجارب تاريخي ايرانيان را نيز با آن پيوند داد. بهعبارتي ازآنجاکه سوءظن نسبت به قدرتهاي خارجي در ضمير ناخودآگاه جامعه ايراني نهادينه گرديده است و با نمادهايي از بيگانهترسي ناشي از مداخله قدرتهاي بزرگ در امور داخلي ايران ترکيب شده, طبيعي است نگرش ضدامريکايي در رويکرد مقامات و رهبران سياسي ايران بعد از انقلاب اسلامي نهادينه شود.
يكي ديگر از عوامل ايدئولوژيك تشديد تعارض ميان ايران و امريكا را بايد در نگرش قيامتنگر مردم ايران جستجو كرد. اين نگرش قيامتنگر به زندگي سياسي و بينالمللي، درواقع براساس قالبهايي از «اصول مذهب» شکل گرفته است. تمثيل سياسي رنجکشيدن به خاطر گسترش عدالت خداوند که در آموزههاي شيعي وجود دارد، به تجسم روح مقاومت در برابر امريکا و جهان غرب منجر گرديده است و اينگونه است كه سياست بينالملل در نگاه ايران با جلوههايي از قواعد ايدئولوژيک پيوند مييابد. ازاينرو مقابله با تهديدات امريکا را ميتوان يکي از مؤلفههاي ايستاري در رفتار سياسي رهبران ايران بعد از پيروزي انقلاب اسلامي بهحساب آورد. اين امر بهخوديخود اتخاذ پارهاي مواضع افراطي را از سوي ايران در برخورد با محيط خارجي در پي دارد، اما واقعيتهاي سياسي شکلگرفته از اولين روزهاي پيروزي انقلاب اسلامي تا بيستوهشت سال بعد از آنکه مقامات سياسي کشور، در ارتباط با مساله عراق، مذاکره با امريکا را بهگونهاي علني اعلام نمودند، همواره جلوههايي از هوشياري رفتاري را نيز در دستور کار سياسي و بين المللي خود قرار داده است كه بازهم از قالبهاي ايدئولوژيك و از جمله از اصل «تقيه» و «توريه» در قواعد اسلامي ناشي ميشود.
نقش مؤلفههاي ايدئولوژيک امريکايي در تقابل با انقلاب اسلامي ايران
تاکنون چهار نظريهپرداز غربي در مورد نقش قالبهاي ايدئولوژيک و همچنين آرمان امريکايي در حوزه داخلي و بينالمللي، مطالبي ارائه دادهاند. از ديدگاه آنان ميتوان سياست خارجي و رفتار امريکا را انعکاس آرمانهاي نهفته و قالبهاي ايدئولوژيکي دانست که براساس مؤلفههاي نژادي، مذهبي، اخلاقي و منطقهاي مردم امريكا شکل گرفته است. آلکسي دوتوکويل، گونار ميردال، دانيل بل و مارتين ليپست، نظريهپردازاني هستند كه سعي كردهاند شاخصهاي سياسي و رفتار سياست خارجي امريکا را تبيين كنند. درهمينراستا، ويليام لي ميلر، يكي ديگر از نظريهپردازان، در تبيين نقش مؤلفههاي ايدئولوژيک و نيز مذهب امريکايي در منش و رفتار سياسي آنها ميگويد: «مذهب در امريکا به ايجاد يک منش (در رفتار سياسي و سياست خارجي ) کمک کرد... ازاينرو، پروتستانيسم ليبرال به همراه ليبراليسم سياسي و دموکراسي مذهبي با قالبهايي از ايمان امريکايي و ايمان کليسايي با هم آميخته شدند و تاثير بسزايي بر يکديگر گذاشتند... پروتستانيسم امريکايي به وجود تضاد اساسي ميان خير و شر، و حق و ناحق اعتقاد دارد. امريکاييها معتقدند تحت هر شرايطي، رهنمونهاي کلي مطلق در مورد خير و شر وجود دارد... امريکاييان دائما بر وجود شکاف ميان استانداردهاي مطلقي که بايد بر رفتار افراد، دولتها و ماهيت جامعهشان حاکم باشد، تاکيد نموده و بهاينترتيب، شکست خود و جامعه را معلول ترک اين استانداردها ميدانند.»[ix]
جامعه و زمامداران امريکايي تلاش دارند روح مسيحي را در رفتار سياسي خود منعکس نمايند. اين امر را ميتوان بستري براي هماهنگسازي رفتار اجتماعي با ضرورتهاي بينالمللي تلقي كرد. امريکاييها علاوه بر تلاش براي محوريتبخشيدن به مسيحيت در فرايند انسجامپذيري اجتماعي مردم امريكا، شديدا تلاش ميكنند هنجارهاي داخليشان را با ضرورتهاي بينالمللي پيوند دهند. هماكنون بسياري از جدالهاي سياسي امريکا براساس قالبهاي ايدئولوژيک و سنتهاي جامعه امريکايي تفسير ميشوند. آنان به موازات بهرهگيري از مذهب، تلاش دارند خود را مردمان برگزيدهاي تلقي نمايند که در سرزمين موعود مستقر شدهاند. درواقع آنان بيتالمقدس جديدي را تصور نمودهاند که صرفا از طريق «مرگ فداکارانه» ميتوان روح مذهبي را در آن ترويج نمود.[x]
اين نگرش بر رفتار سياسي امريکاييها با ايران و ساير کشورهاي جهان اسلام تاثير گذاشته است. ازاينرو بايد گفت تعارضات سياسي نيز درواقع جنبه مذهبي دارند. اين امر بيانگر نمادهايي از ايدئولوژيگرايي در امريکا را به نمايش ميگذارد و ازاينرو بايد انتظار داشت كه هر وقت گروههاي محافظهکار به قدرت برسند، جلوههايي از قواعد ايدئولوژيک نيز به عنوان چاشني رفتار سياسي به کار گرفته شوند.
با اين توضيح، ميتوان گفت جدالهاي ايجادشده در معادلات رفتاري ايران و امريكا طي سالهاي بعد از پيروزي انقلاب اسلامي نيز درواقع بايد براساس مؤلفههاي ايدئولوژيک تفسير شوند و اين مساله بهويژه پس از حادثه يازدهم سپتامبر اهميت بيشتري يافته است؛ چراكه امريکاييها تلاش دارند جنگ عليه گروههاي اسلاميگرا را نيز ايدئولوژيك كنند. هماكنون اين نگرش در بسياري از کشورهاي جهان غرب عليه ايران و اسلامگرايان قابل مشاهده است، اما در امريکا مطلوبيت و تاثيرگذاري سياسي بسيار بيشتري دارد.
گراهام فولر در مقاله «آينده اسلام سياسي» تلاش ميكند ميان مفاهيم ايدئولوژيک و الگوي رفتاري امريکا در برخورد با ايران و ساير کشورهاي اسلامي، پيوند برقرار نمايد. او ميگويد: «حملات يازدهم سپتامبر نشان داد كه در دنياي جهانيشده، مسائل مبتلابه گروههاي رقيب ميتواند صرفا بخشي از مسائل و ضرورتها تلقي شود. گرايش امريکا به ناديدهگرفتن نگرانيهاي مسلمانان و به موازات آن، همکاري واشنگتن با رژيمهاي سرکوبگر و نامطمئن، شرايطي را بهوجود آورده است که در آن اعمال تروريستي، قابل تصور و پسنديده تلقي شوند... براي مقابله با چنين شرايطي، ايالات متحده ميتواند با مسلمانان ماوراء بحار بهويژه روحانيوني که از احترام و اقتدار برخوردارند، مذاکره نمايد... لازم است امريکاييها از ميزان پيوند اسلام و سياست در سراسر جهان اسلام آگاه باشند. اين ارتباط ممکن است مشکلاتي ايجاد کند، اما واقعيت آن است که اين امر نميتواند با درخواست صرف براي سکولاريسم تغيير يابد. بنابراين ايالاتمتحده بايد از فرمولهايي که بوش از آنها استفاده ميکند و به موجب آن کشورها را به دو گروه متحد امريکا يا متحد تروريستها تقسيم ميکند، خودداري نمايد.»[xi]
اين سخنان گراهام فولر را درواقع ميتوان واکنشي به سياستهاي ايدئولوژيک امريکا دانست؛ چراكه بسياري از استراتژيستهاي امريکايي نسبت به جهتگيري انقلاب اسلامي ايران ابراز نگراني ميكنند و تمامي تلاش خود را براي بهرهگيري از باورهاي ايدئولوژيک و استراتژيک در مقابله با اسلامگرايي به کار ميگيرند.
برخي ديگر از نظريهپردازان امريکايي اعتقاد دارند رفتار ايدئولوژيک امريکا، انعکاسي از واکنش اين كشور به فضاي پيراموني در خاورميانه است؛ بدينمعناكه به هر ميزان اسلامگرايان از تحرک بيشتري در حوزههاي ژئوپلتيک جهان برخوردار ميشوند، الگوي رفتار واکنشي امريکا نيز شديدتر شده و دامنه عملياتي فراگيرتري را ايجاد ميکند. اين امر به مفهوم آن است که جلوههايي از جدالگرايي، ماهيت واکنشي دارند و ازسويديگر جهان اسلام در قالب ادراکات منفي ناشي از ايدئولوژيگرايي تفسير ميشود. ازاينرو در كل ميتوان گفت بخش قابلتوجهي از نگرش منفي امريکاييها نسبت به ايران و اسلامگرايي، ماهيت فراسياسي دارد و صرفا از تفسير بر مبناي قالبهاي ايدئولوژيک ناشي ميشود؛ حالآنكه امريکاييها خودشان جهان اسلام را به داشتن رفتار ايدئولوژيک متهم ميكنند. «امريکاييها انبوهي از نگرشهاي منفي درباره جهان اسلام دارند که توسط رسانههاي گروهي تقويت و زنده نگاه داشته ميشوند. اين ديدگاهها نقش عمدهاي در سياستگذاري ايالاتمتحده نسبت به کشورهاي مسلمان و عرب دارد... گري سيک که عضو ستاد شوراي امنيت ملي در مسائل ايران بود، در تحليل خود درباره بحران ايران و ايالات متحده در اواخر دهه 1970 و اوايل دهه 1980، به اين نکته اشاره ميکند که تعصب فرهنگي عميق ايالاتمتحده بر چگونگي ارزيابي آنها از موازنه نيروهاي سياسي ايران تاثير اساسي بر جاي گذاشته است.»[xii]
براساس نگرش ايدئولوژيک امريکاييها، گروههاي اسلامي ماهيت ضد دموکراتيک دارند. ازسويديگر تعيين و تبيين رفتار دموکراتيک يا غيردموکراتيک، براساس شاخصهاي ايدئولوژيک امريکايي تفسير ميشود. بنابراين ميتوان شرايطي را مورد ملاحظه قرار داد که هرگونه هويتيابي اسلامي با واکنش امريکا روبرو شود. اين امر را بايد برمبناي ملاحظات ايدئولوژيک و ادراکات بدبينانه امريکا نسبت به راديکاليسم و اسلامگرايي تحليل نمود.
از زمان شکلگيري انقلاب اسلامي، جهتگيري سياسي مقامات امريکايي نسبت به انديشههاي سياسي اسلام با تغييراتي روبرو شده است. هرگونه جدالگرايي ايدئولوژيک آن کشور که قبلا متوجه اتحاد شوروي بود، هماكنون فراروي گروههاي اسلامگرا و همچنين جمهوري اسلامي ايران قرار گرفته است. اين امر نشان ميدهد که ايدئولوژيکگرايي ميتواند ماهيت رفتار سياسي و بينالمللي کشورها را تحت تاثير قرار دهد. اين سياستهاي معطوف به جدالگرايي عليه کشورهاي جهان اسلام، درواقع از زماني گسترش يافت که اتحاد شوروي کارويژه خود را به عنوان نيروي متعارض با امريکا از دست داد. تغيير در ساختار نظام دوقطبي به افزايش قدرت تحرک و همچنين قابليتهاي امريکا براي مقابله با ايران و نيز اسلامگرايي در خاورميانه منجر گرديد.
واژههاي تعارضگرايي همچون دولت ياغي، محور شرارت و تروريسم دولتي، عليه ايران و نيز عليه گروههاي اسلامگراي راديکال به کار گرفته شدهاند. در اين روند، دو نقطه عطف تاريخي را ميتوان مشاهده كرد و در هريک از اين نقاط عطف، نشانههايي از تشديد تعارض عليه اسلامگرايي قابل مشاهده است. تضادهاي امريکا عليه جمهوري اسلامي ايران را بايد نمادي از جدال با مجموعههايي دانست که داراي رويکرد راديکال هستند. راديکاليزم اسلامي درواقع در دهه 1980 و بهعنوان انعکاس پيروزي انقلاب اسلامي گسترش يافت. اصلا دركل ظهور قالبهاي گفتماني جديد که داراي رويکرد انتقادي و مقابلهگرا با نهادهاي بينالمللي و منتقد نظم موجود هستند، را ميتوان هدف جدال سياسي و بينالمللي امريکا تلقي نمود. بههميندليل، انقلاب اسلامي را نيز ميتوان نمادي از چالشگرايان در مقابل قدرتهاي بزرگ در فضاي سياسي و بينالمللي متغير فعلي بهحساب آورد.
نقطه عطف دوم در روند جدالگراييهاي ايجادشده عليه کشورهاي اسلامي را بايد به بعد از فروپاشي اتحاد جماهير شوروي مربوط دانست كه نه صرفا ايران بلكه دركل بنيادگرايي، بهعنوان اصليترين ضرورت براي بقاي امريكا و جهان غرب در مركز جدالگرايي نگرش امريكايي قرار گرفت.
ازآنجاكه نظام باورهاي امريکايي براي قوام و دوام خود، در كل به يك دشمن خارجي نياز دارد، امريکاييها توانستند براساس قالبها و قواعد ايدئولوژيک خود، جنگ سرد جديدي را عليه ايران و اسلامگرايي ايجاد كنند. هانتينگتون با تاکيد بر ضرورت مقابله با دشمن خارجي و در راستاي تئوريزهسازي اين مساله در رفتار بينالمللي امريکا، ميگويد: «بدون جنگ سرد، امريکاييبودن هيچ نتيجهاي ندارد. اگر امريکاييبودن به مفهوم متعهدبودن به اصول آزادي، مردمسالاري، فردگرايي و مالکيت خصوصي است و اگر هيچ امپراتور شروري در خارج براي مورد تهديد قراردادن اين اصول وجود نداشته باشد، واقعا امريکاييبودن چه مفهومي ميتواند داشته باشد؟ امريکاييها از همان آغاز هويت اعتقادي خود را در تقابل با ”ديگري“ بنا کردهاند و مخالفان امريکا همواره نيروهاي نامطلوبي محسوب شدهاند که مخالف آزادي و دموکراسي هستند... جنگ سرد، هويت مشترکي بين مردم و دولت امريکا بهوجود آورد. اين هويت در مقابله با اتحاد شوروي قرار داشت. وقتي جنگ سرد پايان پذيرفت، اين هويت نيز تغيير يافت... باتوجهبهاينکه نيروهاي داخلي امريکا به سوي تنوع، گوناگوني، چندفرهنگي، اختلاف نژادي و قومي در حرکت هستند، ايالاتمتحده شايد بيش از اغلب کشورهاي قدرتمند، به ”غيريتسازي“ نياز دارد تا نظام باورهاي امريکايي و همچنين وحدت جامعه حفظ گردد.»[xiii]
با توجه به آنچه گفته شد، بايد گفت امريکا مقابلهگرايي شديدي را با جهان اسلام پيش روي دارد؛ چراكه ضرورتهاي رفتار استراتژيک امريکا جلوههايي از دشمنسازي را ايجاب ميکنند و تاكيد هيات ويژه تحقيق مجلس نمايندگان امريکا بر ضرورت مقابله با اسلام راديکال و مجموعههاي الهامگيرنده از انقلاب اسلامي ايران را با توجه به اين مساله بهتر ميتوان درك كرد. آنان اسلامگرايي را جنگ نامتعارف عليه جهان غرب ميدانند و ازسويديگر معتقدند چالشگري در برابر منافع امريکا، ميتواند يکي از عوامل بقاي جهان غرب و هژموني امريکا تلقي شود. اما مساله مهم آن است كه امريکاييها صرفا در شرايطي قادر به هويتسازي اجتماعي و انسجامبخشي درونساختاري هستند که بتوانند زمينههاي لازم براي بسيج جامعه عليه تهديدات احتمالي را فراهم کنند. با پيچيدهشدن سياست بينالملل، در شکلبندي تعارض امريکا با کشورهاي راديکال و بهويژه در ارتباط با احياگري اسلامي در خاورميانه دگرگونيهايي رخ داد و اينك ميتوان جمهوري اسلامي ايران را «نماد غيريت سياسي و ايدئولوژيک» دانست که تحليلگران امريكايي انتظار دارند مقابله با آن به شکل جديدي از همبستگي اجتماعي و سياسي در امريکا منجر شود.
مقابله امريکا با ساختار و اهداف جمهوري اسلامي ايران
قالبهاي ايدئولوژيک و شکلبنديهاي منافع منطقهاي و بينالمللي امريکا، بهگونهاي طراحي شدهاند که مقابلهگرايي با ساختار سياسي ايران را بهگونهاي پايانناپذير پيگيري ميکنند. تحقق اين امر از طريق الگوها و فرايندهاي متنوعي انجام گرفته است. هدف عمومي امريکا از مقابلهگرايي با جمهوري اسلامي ايران را ميتوان حداقلسازي قدرت ملي ايران از طريق کنشهاي مقابلهگرايانه و تلافيجويانه دانست. از جمله اقدامات تلافيجويانه مقامات امريکايي در برابر انقلاب اسلامي، ميتوان به دخالت در امور داخلي ايران، ايجاد شکاف در ميان نيروهاي انقلابي و نفوذ در ساختار سياسي و اجتماعي مقاومتگراي جامعه ايران اشاره كرد.
شواهد نشان ميدهد امريکا براي محدودسازي قدرت ساختاري و استراتژيک ايران از ابزارها و الگوهاي متفاوتي بهره گرفته است. بيثباتسازي ساختار داخلي در سالهاي اوليه انقلاب را ميتوان اولين گام و نشانه تقابلگرايي دانست. اين امر با هدف کاهش و حداقلسازي انسجام ساختاري ايران انجام شده است. روند يادشده در نهايت به ظهور ناآراميهاي چالشآفرين در حوزههاي حاشيهاي مرزهاي استراتژيک ايران منجر گرديد.
در زير به چند مورد از راهكارهاي مقابلهجويانه امريكا عليه ساختار و اهداف جمهوري اسلامي ايران اشاره ميشود:
الفــ حمايت مؤثر امريکا از عراق در روند جنگ تحميلي:
در دوران جنگ تحميلي نيز امريکاييها با تحريک و کمک نظامي به عراق، درصدد تقويت اين کشور و درهمشکستن مقاومت ايران بودند. امريکاييها طي چندين مرحله، بهطورپنهاني به تقويت تسليحاتي عراق پرداختند. آنان با ادامه روند تحريمها عليه ايران که از سال 1980 و در پي اشغال سفارت امريکا در تهران آغاز شده بود، ايران را در تنگناي امنيتي، نظامي و اقتصادي قرار دادند.[xiv]
بهطورکلي در مورد جنگ تحميلي، تفاسير متعددي وجود دارد. بسياري براين اعتقادند که امريکا از طريق جنگ تلاش نمود قابليتهاي ساختاري ايران را در روند مقابله با جهان غرب به حداقل ممکن برساند. کشورهاي غربي تلاش همهجانبهاي را به انجام رساندند تا قدرت استراتژيک عراق را افزايش و ازسويديگر، قابليتهاي ايران براي مقابله با تهديدات جهان غرب را کاهش دهند. در اين ارتباط، بسياري اعتقاد دارند که حمله نظامي عراق عليه جمهوري اسلامي ايران را ميتوان نمادي از «جنگ نيابتي» دانست؛ يعني جنگي که از سوي عراق اما براساس منافع امريکا شکل گرفت.
پايان جنگ تحميلي و آغاز دوره بازسازي اقتصادي يا دوره سازندگي، ميتوانست به تشديد نگرانيهاي ايالات متحده امريکا منجر شود، اما جالبآنكه اين کشور از سياست بازسازي اقتصادي ايران، استقبال نمود و تحريمهاي بازرگاني خود را تاحدودي کاهش داد. بر اثر اين مساله، رفتار دولت ايران با تغييرات آشکاري همراه شد، اما در نظر ايالاتمتحده همچنان تحملناپذير مينمود. اين امر نشان داد که هر گونه اقدام سياسي و اقتصادي ايران که به قدرتسازي منجر شود، با واکنش همهجانبه امريکا روبرو خواهد شد. ازاينرو امريکا از سوي ايران محور اصلي هماهنگسازي نيروهاي پراکنده منطقهاي و بينالمللي عليه جمهوري اسلامي و عاملي تلقي شد كه ميتواند مخاطرات امنيتي مشهودي را براي ايران ايجاد کند. اينگونه اقدامات سازماندهيشده امريکا عليه ايران، نتيجتاً بر ادراک و عملكرد مقامات ايراني در مقابله با امريكا تاثير گذاشت. گراهام فولر نيز در نوشتههاي خود بهنوعي به اين مساله اشاره كرده است: «ايران، ايالات متحده را منشأ اصلي ”سرکوب امپرياليستي“ ميداند، كشوري كه طي چندين دهه گذشته، [آن را] به عنوان قدرتي به شمار ميآورد که در زمينه مداخلهگري، جاي بريتانيا و حتي روسيه را گرفته است. درحالحاضر، چنين ديدگاهي درباره ايالاتمتحده، ايدئولوژي روحانيت را منعکس ميکند. آنان فرهنگ امريکايي را بزرگترين تهديد عليه حکومت و شيوه زندگي اسلامي ميدانند.»[xv]
بــ مقابله امريکا با نقش منطقهاي ايران:
حمايت قدرتهاي بزرگ از عراق در دوران جنگ تحميلي، به کاهش نقش ملي و منطقهاي ايران در خليج فارس و خاورميانه منجر گرديد. اين روند پس از جنگ نيز همچنان ادامه يافت. بعد از جنگ تحميلي، ابتکاراتي از سوي هاشمي رفسنجاني براي حداکثرسازي همکاري منطقهاي ايران با ساير كشورها انجام شد و با آغاز رياستجمهوري خاتمي، دوره جديدي از تنشزدايي در رويکرد سياست خارجي و شکلبندي امنيت ملي ايران ايجاد گرديد اما امريکاييها نسبت به اين رفتار همكاريگرايانه دولتهاي ايران مساعدت چنداني از خود نشان ندادند. «خاتمي در عرصه روابط بينالملل از اصل ”تشنجزدايي با حفظ اصول و محورها“ به عنوان يک ”خلأ “ در جامعه ياد کرد... ايده گفتوگوي تمدنها نيز آنگونهکه خاتمي مطرح نمود، در نقطه مقابل نظريه برخورد تمدنها قرار داشت که پس از فروپاشي اتحاد شوروي و پايان جنگ سرد، سرلوحه سياست خارجي ايالات متحده امريکا قرار گرفته بود. امريکا با اتخاذ اين سياست در پي ايجاد دشمني فرضي براي خود و متحدانش بود.»[xvi]
بهرهگيري امريکا از الگوهايي چون مقابله مستقيم و جدال رودررو، طبيعتا ميزان همکاريهاي منطقهاي آن کشور با نيروهاي مخالف ايران را افزايش ميدهد.
درکل امريکاييها تلاش ميكنند الگوي امنيت يکقطبي را در حوزه خليجفارس اعمال نمايند. استراتژي خاورميانه بزرگ امريکا نيز درواقع به محدودسازي کشورهايي مانند ايران توجه دارد؛ بهعبارتي امريکا تلاش دارد از طريق ايجاد فضاي ژئوپلتيک جديد، محدوديتهاي بيشتري را بر سر راه تحرک منطقهاي ايران بهوجود آورد.
جــ اتهامگرايي امريکا عليه الگوهاي رفتاري ايران:
عليرغم سياستهاي توام با تنشزدايي و رويکردهاي مسالمتآميز در رفتار سياست خارجي ايران، ايالاتمتحده همچنان ايران را به انجام اقداماتي متهم ميكند که بتواند زمينه اعمال محدوديتهاي فراگير و بينالمللي را عليه ايران فراهم آورد. امريکا با متهمنمودن ايران تلاش دارد مشروعيت سياسي و بينالمللي جمهوري اسلامي را کاهش دهد و طبعا به هر ميزان که بتواند مناقشات سياسي بيشتري عليه ايران ايجاد كند، قادر خواهد بود به مطلوبيتهاي بيشتري براي محدودسازي و انزواي ايران دست يابد.
جلوههاي متنوع اتهامات امريكا عليه ايران
1ــ متهمسازي ايران به حمايت از تروريسم بينالمللي:
اولين اتهام امريکاييها به ايران، حمايت از تروريسم است. تروريسم واژهاي سياسي و امنيتي براي بهانزواكشيدن و محدودكردن کشورها محسوب ميشود. امريکا تلاش ميكند هرگونه کنش بينالمللي ايران را اقدام تروريستي جلوه دهد. گروههاي تندروي امريکايي جلوههايي از تروريسم بنيادگرا را برميشمارند که در نقطه مقابل امريکا و منافع ملي امريکاييها ايفاي نقش ميكنند. مقامات امريكايي طيف گستردهاي از فعاليتهاي تروريستي را به اقدامات سياسي و امنيتي ايران نسبت ميدهند و از اين طريق سعي ميكنند موضوعات پيچيده امنيت بينالملل را تاحد قابلتوجهي سادهسازي كنند؛ چنانكه بنا به گفته جيمز آدامز و آنتوني کوردزمن در کتاب جاسوسان نوين، «امروز چشمها به تهران دوخته شده است. همه تهران را باعث تمامي مشکلات ميدانند، از جنگ داخلي الجزاير گرفته تا بمبگذاري در مرکز تجارت جهاني امريکا. شايد متهمکردن ايران راهحل سادهاي باشد؛ ولي هيچ مدرک و دليلي براي حمايت از اين تفکر و نظريه مبني بر توطئه جهاني تروريستي به سرکردگي ايران وجود ندارد.»[xvii]
آنچه آدامز و کوردزمن در مورد نقش ايران در فعاليتهاي تروريستي بيان کردهاند، بيانگر آن است که مقابله با روشهاي متهمسازي ايران، از درون خود امريکا آغاز شده است. اين افراد كه از نظريهپردازان مطرح در حوزه مباحث استراتژيک بهشمار ميروند، اعتقاد دارند که نبايد با سادهسازي موضوعات بينالمللي صرفا به فکر محکومکردن فوري کشورها و تهديد آنها به انجام اقدامات تلافيجويانه بود؛ بلکه لازم است زندگي در دنياي پرمخاطره بينالمللي را به شهروندان جهان غرب گوشزد نمود. هدلي بول، يكي ديگر از نظريهپردازان حوزه روابط بينالملل نيز اعتقاد دارد که بايد بين اقدامات تروريستي و رفتارهاي واکنشي، تفکيک قائل شويم.
2ــ متهمسازي ايران به توليد سلاحهاي کشتارجمعي:
دومين اتهام نومحافظهکاران امريکايي به ايران، برنامهها و اقدامات هستهاي ايران است. امريکا و بهويژه نظريهپردازان نومحافظهکار اين کشور در تلاش هستند مانع دستيابي ايران به فناوري هستهاي شوند و لذا با هرگونه فعاليت ايران در زمينه غنيسازي اورانيوم مخالفت ميكنند. فشارهاي سازمانيافته بينالمللي در سالهاي گذشته عليه ايران، درواقع جدالگرايي همهجانبه استراتژيستهاي امريکايي را به نمايش ميگذارند. آنان با متهمسازي ايران تلاش ميکنند فضاي ادراکي نظام بينالملل را در مقابله با ايران سازماندهي نمايند. امريکا در چارچوب استراتژي مقابله با قابليتهاي استراتژيک ساير کشورها و از جمله ايران، قصد دارد به شكلگيري يك اجماع بينالمللي در مقابل سياستهاي دفاعي و استراتژيک ايران دست يابد. «آنها اعتقاد دارند که ايران در جامعه بينالمللي به عنوان کشوري شناخته ميشود که در زمينه دستيابي به سلاحهاي هستهاي بيشترين نگرانيها را ايجاد کرده است. چگونگي جلوگيري از برنامههاي هستهاي ايران براي ايالاتمتحده از اولويت بالايي برخوردار است. امريکا همواره بر اين موضوع تاکيد داشته است که نبايد تکنولوژي هستهاي غيرنظامي به ايران عرضه شود و در اين زمينه نيز ديگر اعضاي گروه عرضهکنندگان تکنولوژي هستهاي را براي رعايت اين مساله تحت فشار قرار داده است.»[xviii]
امريكا فعاليتهاي هستهاي ايران را درواقع به مستمسكي براي محدودسازي ايران تبديل كرده است. آنها هرگونه فعاليت علمي و تکنولوژيک ايران را نمادي از تهديد امنيتي تلقي ميكنند و معتقدند اگر ايران بتواند زيرساختهاي صنعتي قدرتمندي ايجاد كند، آنگاه قادر خواهد بود زمينههاي لازم براي حداکثرسازي قدرت استراتژيک خود را از طريق همکاري با ساير کشورها يا شرکتهاي چندمليتي فراهم نمايد. اكنون بر اثر جوسازيهاي امريكا، کشورهاي غربي نيز مدعي هستند كه هرچند ايران هنوز از نظر فني به تعهدات خود در قبال پيمان NPT پايبند است، اما برنامههاي هستهاي خود را بهطور پنهاني تعقيب ميکند. ازاينرو برخي نهادهاي بينالمللي و مجموعههاي اروپايي، روند فعاليتهاي هستهاي ايران را مرتبا پيگيري ميكنند.
3ــ متهمسازي ايران به ايجاد بيثباتي منطقهاي در خاورميانه:
ايجاد اختلال در روند صلح خاورميانه، يکي ديگر از اتهاماتي است که مقامات امريکايي همواره در مورد ايران مطرح کردهاند. امريکاييها ايران را متهم ميکنند که با حمايت از گروههاي مبارز فلسطيني ــ همچون جهاد اسلامي و حماس ــ امنيت و صلح خاورميانه را مخدوش مينمايد. اين امر در دورانهاي مختلف زماني مورد توجه مجموعههاي امريکايي قرار داشته است. شواهد نشان ميدهد به هر ميزان قابليتهاي ايران براي تاثيرگذاري در منطقه خاورميانه افزايش مييابد، به همان ميزان امريکاييها نيز تلاش بيشتري براي محدودسازي و متهمسازي ايران از خود نشان ميدهند.
علاوهبراين ايران بعضا بهطورهمزمان به ايجاد اختلال در عراق و نيز در روند صلح خاورميانه متهم ميشود؛ درحاليکه علت اصلي تداوم اين بحران را ميتوان عبور امريکا از مدارهاي موازنه قدرت منطقهاي دانست. آنها تلاش دارند به حداکثر سودمندي منطقهاي دست يابند و درعينحال اسرائيل نيز به مزيت منطقهاي نايل شود.
امريکاييها همواره بر اساس راهبرد سنتي حمايت خود از اسرائيل بر جايگاه و نقش اين کشور در منطقه تاکيد کردهاند. حتي در برنامه ژئواستراتژيک امريکا تحت عنوان «طرح خاورميانه بزرگ» نيز موقعيت ويژه و قابلتوجه اسرائيل مدنظر قرار گرفته است.
طبعا در چنين شرايطي، امريکا نميتواند نقش متوازنکننده را در بحرانهاي منطقهاي عهدهدار شود. بحران در دورانهايي ايجاد ميشود که بازيگران درصدد تغيير موازنه قدرت سياسي و استراتژيک باشند. امريکا و اسرائيل را ميتوان از جمله بازيگراني دانست که به موازنه و رفتار معطوف به همکاري منطقهاي توجهي ندارند و درصدد هستند اهداف خود را از طريق يکجانبهگرايي و يا بهکارگيري قدرت سرکوب تحقق بخشند. طبعا واحدهاي منطقهاي و گروههاي درگير در بحران فلسطين، نميتوانند با اين شرايط موافق باشند و در برابر فشارهاي استراتژيک امريکا مقاومت خواهند كرد.
برخي نظريهپردازان معتقدند رويکرد کلي واشنگتن به خاورميانه، برحسب معيار دوري و نزديکي کشورها به اسرائيل تنظيم ميشود و موقعيت کشورهاي خاورميانه، از نظر مقامات امريکايي تحتتاثير روابط آن کشورها با اسرائيل قرار دارد؛ چنانكه کشورهايي که مبادرت به همکاري و هماهنگي با اسرائيل ميکنند (مثلا مصر و اردن)، از کمکها و مساعدت امريكا برخوردار ميگردند اما ايران و سوريه نمادهاي مقاومت محسوب ميشوند.
4ــ متهمسازي ايران به نقض حقوق بشر:
طي سالهاي گذشته دو نگرش در مورد تعهد کشورها به رعايت حقوق بشر ارائه شده است: عدهاي آن را امري نسبي ميدانند و گروهي ديگر آن را موضوعي جهانشمول تلقي ميکنند. نقض حقوق بشر، ادعايي است که مقامات ايالات متحده همواره آن را در مورد جمهوري اسلامي ايران بيان کردهاند. امريکاييها اظهار ميدارند که بر طبق قواعد و اصول پذيرفتهشده از سوي جامعه بينالملل، ايران از جمله کشورهايي است که به نقض آشکار حقوق بشر مبادرت ميورزد.
اگرچه علاوه بر امريکا، کشورهاي اروپايي نيز نسبت به موضوع حقوق بشر حساسيت دارند، اما واقعيتهاي موجود بيانگر آن است که دموکراسي و حقوق بشر جلوههايي از ايدئولوژي امريکايي محسوب ميگردند و موضوعاتي تلقي ميشوند که بسترهاي لازم براي مداخلهگرايي امريکا را فراهم ميآورند. طي سالهاي 1991 به بعد، امريکاييها از واژههايي چون حقوق بشر و دموکراسي براي حداکثرسازي مداخلات خود استفاده کردهاند. شواهد موجود نشان ميدهد که متهمسازي کشورها به رعايتنكردن حقوق بشر را ميتوان زمينهساز مداخلات سياسي و نظامي امريکا در حوزههاي جغرافيايي مختلف تلقي كرد.
البته مواضع مقامات امريکايي بعضا واکنش برخي اروپاييها را نيز برميانگيزد؛ چنانكه برخلاف ادعاي امريکاييها، او. جي. سيمپسون ميگويد: «ايران از معدود کشورهاي خاورميانه است که تمام مقامات سياسي آن با آراي مستقيم و غيرمستقيم مردم انتخاب ميشوند؛ اما رئيسجمهور امريکا مقامات اين کشور را غيرمنتخب ميداند. اين در حالي است که بهترين دوستان و متحدان منطقهاي ايالات متحده در ميان بزرگترين ديکتاتورها و مستبدان خاورميانه قرار دارند.»[xix]
طي سالهاي 2001 به بعد، الگوي رفتاري امريکا هرچه بيشتر ماهيت امنيتي پيدا کرده و باعث شده است موضوع حقوق بشر تحتالشعاع موضوعات ديگري از جمله بحرانهاي منطقهاي، تروريسم و پرونده هستهاي ايران قرار گيرد؛ بهعبارتي تحتتاثير اين مساله، حساسيتها نسبت به حقوق بشر كمتر شده است. البته برخي تحليلگران، شکلگيري اين فرايند را ناشي از بهقدرترسيدن جمهوريخواهان در امريکا ميدانند؛ چراكه جمهوريخواهان در كل به موضوعات مربوط به حقوق بشر حساسيت کمتري دارند و تلاش ميكنند اهداف خود را در چارچوب قواعد و موضوعات ديگري و از جمله در چارچوب مسائل امنيتي پيگيري نمايند. اين امر را ميتوان يکي از تفاوتهاي رفتاري گروههاي جمهوريخواه و دموکرات در امريکا دانست. البته طي سالهاي گذشته، شکلبنديهاي جديدي در ميان گروههاي سياسي سنتي امريکا رخ دادهاند؛ چنانكه تنظيمکنندگان استراتژي امريکا براي قرن بيستويكم، در مورد موضوعاتي چون دموکراسي و حقوق بشر در کشورهاي جهان سوم تاکيد كردهاند.
آنچه تحت عنوان استراتژي امريکا در برخورد با ايران تدوين شده است، جلوههايي از محدودسازي فراگير و جدالگرايي گسترده را به نمايش ميگذارد. موضوع حقوق بشر در بسياري موارد به عنوان يکي از شاخصهاي اصلي تعارض امريکا و ايران در دورانهاي مختلف بوده است. امريکاييها تلاش ميكنند موضوع حقوق بشر را نوعي تعارضگرايي استراتژيک جلوه دهند تا از اين طريق نهادهاي سياسيشان را به فعاليت در راستاي اقدامات ضدايراني راضي كنند. روند شکلگرفته طي سالهاي گذشته بيانگر آن است که موضوع حقوق بشر بهتنهايي نميتواند عامل منازعه محسوب شود، اما اگر امريکا درصدد باشد اقدامات تهاجمي فراگيرتري را عليه ايران انجام دهد، آنگاه حقوق بشر نيز عامل تشديدکننده اختلافات خواهد بود و امريکا خواهد توانست از آن به عنوان ابزاري براي کاهش مشروعيت سياسي و ساختاري ايران بهره ببرد.
5ــ حداکثرسازي عمليات رواني براي مشروعيتزدايي ساختار سياسي ايران:
يکي از الگوهاي مؤثر در رفتار استراتژيک امريکا را ميتوان بهرهگيري از قواعد جنگ نرم دانست. اين امر در شرايطي انجام ميگيرد که کشورها تلاش گستردهاي براي بهرهگيري از قدرت نرم به انجام ميرسانند. بهاعتقاد بسياري از صاحبنظران و محققان، در ديپلماسي و استراتژي نظامي امريکا عمليات رواني جايگاه ويژهاي دارد.[xx] عمليات رواني امريکا از طريق ابزارهاي متنوعي از جمله رسانههاي ارتباط جمعي، ديپلماسي عمومي و ايجاد موجهاي سياسي و با هدف بهحداقلرساندن مشروعيت سياسي کشورهاي رقيب و بهويژه جمهوري اسلامي ايران، آن هم با هزينههاي بسيار ناچيز اما با مطلوبيتهاي نسبتا فراگير و گسترده براي امريكا، انجام ميشود. امريكاييها معتقدند با بهرهگيري از فنون و روشهاي عمليات رواني با هزينه کمتر، سرعت بيشتر و تلفات اندک (و حتي بدون تلفات)، ميتوان به بسياري از اهداف استراتژيک، مقاصد تاکتيکي و اغراض سياسي دست يافت.[xxi]
هماکنون مجموعههاي متنوعي از مراکز پژوهشي و گروههاي رسانهاي، فعاليتهاي خود را در جهت مقابله با مشروعيت سياسي ايران سازماندهي کردهاند. اين امر در راستاي کنترل رفتار سياسي ايران انجام ميشود. در شرايطي که کشورها با مخاطرات متنوع سياسي و امنيتي روبرو هستند، طبيعي است بهکارگيري ابزارهاي نظامي نميتواند مطلوبيت موثري را براي واحدهاي سياسي بهوجود آورد. ازاينرو امريكا بهعنوان يك الگوي بهينه در رفتار امنيتي خود عليه ايران، به کارگيري روشهاي عمليات رواني را موثر تشخيص داده است.
جهتگيري عمليات رواني امريکا در برخورد با ايران را بايد تلاش سازمانيافته در جهت حداکثرسازي مخاطرات امنيتي دانست. کشورهايي که در اداره امور داخلي خود با مخاطرات امنيتي روبرو هستند و يا در برخورد با موضوعات بينالمللي درگير بحرانهايي ميشوند که حل آنها نيازمند زمان و هزينههاي گسترده است، طبعا قادر به حل مشکلات فراروي خود نيستند و لذا بهناچار عقبنشيني ميكنند.
البته عمليات رواني گاه نتايج معكوس به همراه دارد؛ بهويژه اگر مقابله با سنتهاي يك جامعه را هدف قرار داده باشد؛ چنانكه بنا به اظهارات يک سرباز امريکايي که در جريان بحران سومالي در اوايل دهه 1990 در آن کشور ماموريت داشت، انجيليها با ظاهرشدن در مراکز توزيع کمکها و توزيع مواد تبليغي مسيحي، تنها باعث وخيمترشدن اوضاع ميشدند. آنها با حضورشان در محل، اين تصور را در مردم ايجاد ميکردند که دريافت غذا موکول به مسيحيشدن است. وي ميگويد در مواردي اطلاع يافتيم که عمل انجيليها باعث شورش شد و سوماليها ضمن غارت کمک، کاميونها را آتش زدند.[xxii] بنابراين عمليات رواني ميتواند در برخي مواقع، نتايج منفي براي امريکا ايجاد کند. ازاينرو بسياري از مقامات امريکايي توصيه ميكنند که مداخلات امريکا در رابطه با مسائل داخلي ايران نبايد بيشازحدممکن گسترش يابد؛ زيرا افزايش مداخلات زمينه را براي واکنش دولت و جامعه ايراني فراهم ميكند. از جمله اين افراد گري سيک و ريچارد مورفي را ميتوان نام برد كه با حداکثرسازي مداخلات امريکا در مسائل داخلي ايران مخالف هستند. آنها الگوي رفتاري امريکا را مورد انتقاد قرار ميدهند و تلاش ميكنند سبک ديگري از عمليات رواني را در ارتباط با ايران طراحي نمايند. آنها در الگوي رواني جديد خود، جلوههايي از سازندهگرايي در رفتار استراتژيك را مورد ملاحظه قرار ميدهند و معتقدند بهترين عمليات رواني عليه ساختار سياسي ايران، آن است كه از ميزان چالشهاي ايجادشده، تا حد قابلتوجهي كاسته شود؛ بهعبارتديگر، اگر چالشها كاهش يابند، طبعا ميزان مخاطرات فراروي واحدهاي سياسي نيز دگرگون خواهند شد و آنگاه انگيزه ايران براي مقابلهجويي با امريكا كاهش خواهد يافت.
اما طرفداران تغيير رژيم ايران، تحت تاثير يك «ديدگاه بنيادين» درباره معضل ايران قرار دارند. ديويد فروم (David Frum) و ريچارد پرل (Richard Perle) در كتابشان تحت عنوان «پايان شرارت» معتقدند: «... مشكل ايران چيزي فراتر از تسليحات هستهاي است و اين رژيم بايد عوض شود.»[xxiii]
شواهد موجود نشان ميدهند كه عمليات رواني امريكا در دو جهت سازماندهي شده و هركدام از آنها بر اساس قالبهاي تحليلي و تئوريك خاصي شكل گرفتهاند و در نتيجه اهداف كاملا متفاوتي را پيگيري ميكنند. گروههايي كه درصدد براندازي ساختار سياسي ايران هستند، به گونهاي رفتار ميكنند كه مشروعيت سياسي حكومت را كاهش دهند. آنان به دنبال ايجاد شورشهاي اجتماعي هستند. بهمحض درگيري ايران در مخاطرات امنيتي و يا شكلگيري پارهاي هيجانات سياسي درخصوص مسائل منطقه، گروههاي افراطگراي امريكايي تلاش ميكنند از الگوهاي متراكمشده عمليات رواني براي بهحداقلرساندن مشروعيت سياسي ايران استفاده نمايند.
بهعنوانمثال، چارلز كراتهامر (Charles Krathammer)، يكي از تحليلگران نومحافظهكار، اخيرا ادعا كرده است چنانچه برنامه هستهاي ايران از طريق تغيير رژيم متوقف نشود، تنها گزينه پيشرو، حمله به تاسيسات هستهاي آن خواهد بود. وي در مقاطع زماني ديگري نيز از ابتكارات و اقدامات انجامشده توسط مراكز محافظهكار و مجموعههاي طرفدار براندازي حمايت كرده و تلاش نموده است نمايندگان كنگره امريكا را در جهت حداكثرسازي هزينههاي عمليات رواني متقاعد نمايد. ازاينرو در چند سال اخير شاهد افزايش هزينههاي ديپلماسي عمومي امريكا براي مقابله با ايران هستيم؛ چنانكه وزارت امورخارجه و نيز سازمان اطلاعات مركزي امريكا تلاشهاي متنوعي را براي اجراي پروژههاي عمليات رواني عليه حكومت ايران متقبل شدهاند. آنان به اين جمعبندي رسيدهاند كه عمليات رواني بهترين ابزار استراتژيك امريكا براي مقابله با جمهوري اسلامي است.
نومحافظهكاران، معتقد هستند كه رژيم فعلي ايران بايد تغيير كند؛ اما آنها درعينحال اميدي به بروز انقلاب در آينده نزديك ندارند. بهنظر ميرسد رهيافت سهمرحلهاي زير از سوي نومحافظهكاران مورد توجه باشد:
1ــ در مرحله نخست آنها معتقدند بايد بهظاهر مردم ايران را مورد حمايت قرار دهند و به اين منظور بايد از ابزارهاي ديپلماتيك و اقتصادي براي فشار بر حكومت ايران به بهانه نقض حقوق بشر استفاده كنند تا هزينههاي اعمال اقتدار را براي حكومت ايران بهحداكثر برسانند. دراينراستا، گروههاي محافظهكار امريكايي از فعاليت سياسي گروههاي اپوزيسيون حمايت ميكنند و تلاش دارند اهداف سياسي خود را با گروههاي اپوزيسيون تطبيق دهند. درواقع فرايند بازي سياسي امريكا در جهت مقابله با اهداف استراتژيك ايران برمبناي حداكثرسازي فشار رواني تنظيم شده و استراتژيستهاي امريكايي قصد دارند اين بازي را از طريق بسيج گروههاي اجتماعي و تهييج افكار عمومي جامعه ايران پيش ببرند.
2ــ در مرحله دوم، نومحافظهكاران امريكايي قصد دارند اروپا و آژانس بينالمللي انرژي هستهاي را به اتخاذ يك موضع محكم در برابر ايران وادارند؛ بهعبارتديگر، در صورت نياز، آنها بايد ايران را تحريم نمايند. اين امر را بايد وجه تكميلي رفتار گروههاي افراطي عليه سياست خارجي و امنيتي ايران بهحساب آورد و آن را در راستاي تكميل رهيافت پيشين تفسير كرد.
در اين ارتباط، لازم به ذكر است گروههاي محافظهكار از هر گونه ابزار تبليغي و استراتژي عمليات رواني براي بهحداكثررساندن فشار سياسي بهره ميبرند. پس از شدتگرفتن فشارهاي اجتماعي مردم عليه حكومت، طبعا زمينه براي اعمال فشارهاي رواني مرحله دوم نيز فراهم ميشود. ازاينرو آنها تلاش ميكنند مشروعيت سياسي و استراتژيك ايران را هدفگيري نمايند و به مشروعيتزدايي بهمثابه گامي مؤثر براي كاهش اقتدار سياسي ايران مينگرند.
3ــ «سومين مرحله از نظر نومحافظهكاران، تحديد نفوذ ايران است كه بايد از طريق جلوگيري از صادرات و واردات سلاح و... صورت گيرد. طبق اين ديدگاه، همكاري با رژيم فعلي ايران تنها به تثبيت آن كمك ميكند و بههمينخاطر از نظر استراتژيك و اخلاقي ملامتآميز است.»[xxiv]
مطابق الگوي سوم يا استراتژي محدودسازي، وقتي فشارهاي داخلي و بينالمللي افزايش مييابد، نيازمندي نظامهاي سياسي به توليد و اعمال قدرت نيز بيشتر ميشود؛ و چنانچه الگوي محدودسازي در رفتار سياسي و استراتژيك امريكا عليه ايران ادامه يابد، آنگاه بهگونهاي طبيعي امكان بازسازي قدرت سياسي از سوي دولت ايران كاهش خواهد يافت و بهتبع آن هرچه بيشتر زمينه براي اجراييسازي اهداف سياسي امريكا عليه جمهوري اسلامي ايران فراهم خواهد شد.
رويارويي استراتژيك امريكا عليه جمهوري اسلامي ايران
پيتر رودلف (Peter Rudolf)، محقق مركز علوم و امور بينالمللي، استاد علوم سياسي دانشگاه برلين و كارشناس سياست خارجي ايالات متحده، در مقالهاي تحليلي با عنوان «ايالات متحده، ايران و روابط فراآتلانتيكي، به سوي بحران؟» به بررسي روابط و نيز گزينههاي محتمل در روابط ايران و امريكا پرداخته است. وي تلاش ميكند روشهاي مقابله با جمهوري اسلامي ايران را در قالب رويارويي استراتژيك تئوريزه و تبيين نمايد. رودلف عقيده دارد امريكاييها بههيچوجه ايران هستهاي را تحمل نخواهند كرد، ولي بوش هرگز بهصراحت به گزينه نظامي اشاره نكرده و تنها اظهار نموده است كه تمامي گزينههاي محتمل را مدنظر خواهد داشت.
پس دركل بايد گفت رويارويي استراتژيك مستلزم توجيه گروههاي اجتماعي است و مجموعههاي معتقد به مقابله با جمهوري اسلامي ايران، درصدد فضاسازي براي ايجاد زمينههاي رويارويي هستند. طبيعي است هزينههاي انجام عمليات نظامي عليه ايران براي امريكا غيرقابلپيشبيني است. اگرچه امريكاييها از مزيت نظامي، ابزاري و استراتژيك برخوردارند، اما واقعيتهاي موجود بيانگر آن است كه انجام هر گونه عمليات نظامي، هزينههاي زيادي را براي امريكاييها ايجاد خواهد كرد و بههمينخاطر گزينه نظامي با چالشهاي دروني در داخل امريكا روبرو است. رودلف معتقد است «حمله نظامي به ايران آسان نيست. تاسيسات هستهاي ايران به شكل گستردهاي پراكنده شدهاند و احتمال ميرود كه تاسيسات كوچكتري هم باشند كه هنوز شناسايي نشدهاند. اگر حمله نظامي صورت گيرد، اين حمله بر عليه تاسيسات هستهاي آب سبك بوشهر و تاسيسات غنيسازي اورانيوم در نطنز خواهد بود. اما حمله نظامي، خطرات سياسي گستردهاي را به همراه خواهد داشت كه از آن جمله ميتوان به جو ضدامريكايي و حملات تروريستي انتقامجويانه اشاره كرد.»[xxv]
گروههايي که به مقابله استراتژيک با ايران اعتقاد دارند، طيف گستردهاي را تشكيل ميدهند. آنان در تمامي حوزههاي دفاعي و استراتژيک امريکا گسترش يافتهاند و درصدد هستند مطلوبيتهاي مقابله با ايران را توجيه كنند. اين مساله نشان ميدهد که برنامه رويارويي استراتژيک با ايران يکي از گزينههاي اصلي نظام سياسي امريکا را تشكيل ميدهد، اما اجراييسازي آن در کوتاهمدت با مشکلات زيادي همراه خواهد بود.
کنث پولاک، کارشناس ارشد مسائل ايران و خليجفارس و رئيس بخش تحقيقات مرکز سياست خاورميانه سابان (Caban Center for Middle East) كه از سال 1988 تا 1995 به عنوان تحليلگر نظامي مسائل ايران و عراق در سازمان سيا کار کرده است، اعتقاد دارد حل تمامي مشكلات فيمابين ايران و امريکا ممکن، اما بسيار دشوار است. از نظر پولاک ايران مهمترين کشوري است که با رفتن طالبان از تروريسم حمايت ميکند.
افرادي همانند کنث پولاک دلايل متعددي را براي مقابله با ايران ارائه ميدهند. وي همانند ساير محافظهکاران امريکايي معتقد است که ايران محور بسياري از تهديدات امنيتي عليه امريکا را شكل ميدهد و محافظهکاران و گروههاي ضد ايراني تاكيد ميكنند که اگر با تهديدات موجود مقابله شود، امريکا به نتايج و مطلوبيتهاي گستردهاي دست خواهد يافت. اما واقعيتهاي خاورميانه نشان ميدهد که هرگونه رويارويي نظامي، مخاطرات گستردهاي را براي طرفين درگير ايجاد خواهد كرد، بااينهمه، پولاک به چنين مخاطراتي توجه ندارد و معتقد است «ايرانيها از تروريسم به عنوان ابزار استفاده ميکنند، از تروريسم براي پيشبرد سياست خارجي خود بهره ميگيرند، به دلايل گوناگون استراتژيک از حزبالله و همچنين بهدلايل متعدد از جهاد اسلامي فلسطين حمايت ميكنند.»[xxvi]
پولاک و ساير گروههايي که به مقابلهگرايي با ايران اعتقاد دارند، به اين جمعبندي رسيدهاند که اگر ساختار سياسي ايران با تغييراتي روبرو شود، در آن شرايط تهديدات فراروي امريکا به ميزان قابلتوجهي کاهش خواهد يافت. وي دو تهديد امنيتي فراروي امريکا را متوجه ايران ميسازد و تلاش دارد ضرورت مقابله با اين تهديدات را از طريق رويارويي استراتژيک با ايران توجيه كند.
پولاک در مورد فعاليتهاي هستهاي ايران معتقد است: «هدف ايران از دستيابي به سلاحهاي هستهاي تهاجمي نيست؛ اما اهداف اين کشور دو بخشي است: اولا ايران، اهداف دفاعي دارد. ايرانيها به همه چيز سوءظن دارند و البته بسياري از موارد سوءظن آنها موجه هستند. گذشتهازاين، آنها نگرانيهاي بزرگي دارند و اولين نگراني ايرانيها، ايالات متحده است. آنها معتقدند امريكا يك دشمن سازشناپذير است و براي نابودي حکومتشان، يعني براي غلبه بر کشورشان و استفاده از ابزار شرارتآميز عليه آنها از هيچ اقدامي فروگذاري نميكند.»[xxvii]
پولاک تحليل خود در مورد الگوهاي رفتاري جمهوري اسلامي ايران را درواقع از زيرساختهاي فکري و گرايشات استراتژيک ايران براي مقابله با تهديدات، استخراج ميكند. طبيعي است به هر ميزان که تهديدات فراروي ايران افزايش يابند، ايران از مکانيزمهاي دفاعي بيشتري براي امنيتسازي استفاده خواهد كرد. در شرايطي که جلوههاي متنوعي از تهديد و الگوهاي رفتاري خصومتآميز عليه ايران مشاهده ميشوند، ايران تلاش ميكند با فعالسازي حوزههاي مختلف ساختار ديپلماتيك و استراتژيك خود، از فضاي منطقهاي براي بهحداقلرساندن مخاطرات امنيتي استفاده كند.
از نظر پولاک ايرانيها معتقدند بايد يکي از بزرگترين قدرتهاي جهان باشند و دراينراستا به سلاحهاي هستهاي بهمثابه يك عنصر حياتي مينگرند. به نظر وي ايران ميخواهد عضو باشگاه کشورهاي داراي سلاح هستهاي باشد؛ زيرا ميخواهد يک قدرت دسته اول تلقي شود. ازاينرو پولاک اعتقاد دارد ايران درصدد است معادلات قدرت را در سطح منطقهاي و بينالمللي تغيير دهد و اگر در اين كار موفق شود، طبعا قابليتهاي امريکا براي اعمال کنترل بر خاورميانه به ميزان قابلتوجهي کاهش خواهد يافت. ازاينرو بايد گفت قدرتسازي و نيز اعمال قدرت، درعينحال مخاطراتي را هم براي كشورها ايجاد ميکند. با نظر به اين مساله، طبيعي است که محور اصلي مقابلهگرايي محافظهکاران امريکايي با جمهوري اسلامي ايران، بر تروريسم و قابليتهاي هستهاي ايران متمركز شود.
وزارت امورخارجه امريکا در سال 2001 در گزارشي درباره وضعيت تروريسم، از ايران بهعنوان «فعالترين دولت حامي تروريسم» نام برد و خاطرنشان ساخت كه ايران بيشترين تلاش خود در اين زمينه را به فعاليت عليه اسرائيل معطوف كرده است و ازآنجاکه نهادهاي سياسي و ايدئولوژيک اسرائيلمحور در امريکا از اقتدار و تحرک زيادي برخوردارند، فشارهاي سياسي ناشي از اين مجموعهها را ميتوان عامل تشديدکننده رويارويي استراتژيک امريکا با ايران دانست.
گروههاي ضدايراني، از ابتدا در ساختار سياسي امريکا وجود داشتند، اما اين مجموعهها هيچگاه از رويکردهاي معطوف به عمليات نظامي و مقابله مستقيم با ايران حمايت نميکردند. آنان جلوههاي ديگري از رفتار مقابلهجويانه را در دستور کار قرار ميدادند که طبعا هزينه و نيز مطلوبيتهاي محدودتري را براي امريکا در پي داشت اما «از زمان رياستجمهوري کلينتون، مقامات دولتي اعتراضهاي جدي و عميقي نسبت به سياستهاي ايران اعلام داشتند و القابي چون دولت ياغي، تروريست و قانونشکن به ايران نسبت دادند و مقامات ايالات متحده براي وادارکردن ايران به تغيير رفتار تهديدآميز خود، آشکارا طرح مهار و منزويکردن ايران را پياده کردند.»[xxviii]
استراتژي مهار اقتصادي و استراتژيک ايران كه توسط رهبران سياسي امريکا طراحي شد، درواقع اقدامي کمشدت براي کنترل رفتار سياسي ايران بود و لذا حتي برخي نظريهپردازان حزب دموکرات امريکا نيز از سياست مهار ايران انتقاد كردند و آن را عامل تداوم بحران منطقهاي در خاورميانه دانستند. اما رويکرد و نگرش ديگري نيز ايجاد شد که بر مقابلهگرايي و نيز رويارويي استراتژيک تاكيد ميكند و معتقد است كه بايد هزينهها را براي کشورهاي درگير بسيار افزايش داد. دركل آنها معتقدند بازي رفتار استراتژيک نميتواند با الگوي جمع جبري صفر انجام پذيرد. کشورها در چنين شرايط و فرآيندي با مخاطرات گسترده و غيرقابل پيشبيني روبررو ميشوند. اين گروهها اعتقاد دارند که «در روابط خارجي ايالات متحده امريکا کمتر کشوري به اندازه ايران، هيجان و واکنش اين کشور را برانگيخته است. از منظر دولت امريکا اتهامات وارده بر ايران عبارتند از: مخالفت فعال با روند صلح اعراب و اسرائيل، حمايت از تروريسم بينالمللي و منطقهاي و تلاش براي دستيابي به سلاحهاي هستهاي. نتيجه آن است كه ايران به تهديدي نهتنها براي همسايگان خود، بلکه براي کل منطقه و جهان تبديل شده است.»[xxix]
غلبهيافتن اين تفكر سياسي و استراتژيك در امريكا، طبيعتا روند مقابلهگرايي و رويارويي استراتژيك امريكا عليه ايران را افزايش خواهد داد. اين به مفهوم آن است كه رويارويي و نبرد صرفا در شرايطي انجام ميگيرد كه جلوههايي از ادراك امنيتي ناشي از تهديد در تفكر استراتژيستهاي امريكايي نسبت به ايران ايجاد شود. طي سالهاي پس از 2001.م، چنين روندي از گسترش و فراگيري بيشتري برخوردار شده و بههمينخاطر مقابلهگرايي امريكا با ايران احتمال بيشتري پيدا كرده است.
هماكنون بحران ايران و ايالاتمتحده به يك رويارويي فرهنگي و ايدئولوژيك بين دو نظام متفاوت سياست و حكومت تبديل شده است. اما در يك سطح ژرفتر، شيطانيجلوهدادن ايران بازتاب تشديد تصورات مقامات ايالات متحده و بيم آنها از اين است كه رژيم ايران، از اسلام براي حمله به منافع حياتي امريكا و متحدان آن استفاده كند. از اين منظر، اهميت ايران در تجميع و تمركز ايدئولوژي اسلامي و قراردادن آن در مخالفت مستقيم با غرب سكولار و دولتهاي خاورميانهاي وابسته به امريكا نهفته است.[xxx]
در چنين شرايطي بهكارگيري الگوهاي رفتاري معطوف به براندازي سياسي جمهوري اسلامي ايران در دستور كار نهادهاي امنيتي و استراتژيك امريكا قرار ميگيرد. رهبران حزب جمهوريخواه نگرش دوگانهاي نسبت به ساختار سياسي ايران دارند. برخي از آنان تلاش ميكنند وجود رژيمهاي سياسي دشمن را توجيه نظاميگري خود قلمداد نمايند و از اين طريق به خودشان حق ميدهند كه علاوه بر مقابله تئوريك و ايدئولوژيك با اين دشمنان، به انجام عمليات نظامي براي براندازي ساختاري آنها نيز بپردازند. اين به مفهوم آن است كه رهبران مذكور درواقع مشروعيت سياسي ايران را هدف گرفتهاند.
برخي ديگر از مقامات ايالات متحده عقيده دارند كه ايران از اسلام به عنوان ابزاري براي تعقيب هدف پنهان خود، يعني دستيابي به هژموني سنتي خود در خليجفارس، استفاده ميبرد. دراينارتباط، مارتين اينديك در سخنراني خود در ماه مي 1993.م براي تشريح سياست مهار دوگانه ايران و عراق، تاكيد كرد كه واشنگتن با حكومت اسلامي در ايران مخالف نيست، بلكه نسبت به برخي ابعاد خاص رفتار رژيم ايران معترض است.
هماكنون نگرش افرادي همانند اينديك كارآمدي چنداني در ساختار سياسي امريكا ندارد و علت آن را بايد در الگوي رفتار استراتژيك امريكا جستجو كرد. در شرايط موجود، مقامات حزب جمهوريخواه درصدد هژمونيكگرايي منطقهاي و بينالمللي هستند و لذا صرفا در برابر رفتار سياسي ايران واكنش نشان نميدهند بلكه اقدامات جديد آنها به گونهاي سازماندهي شدهاند كه امريكا را با موجوديت سياسي و ساختاري ايران درمياندازند.
پس از پيروزي انقلاب اسلامي، رفتار امريكا با ايران همواره مقابلهگرايانه بوده اما بهتناسب اينكه كدام جناح در امريكا قدرت را در دست داشته، رهبران سياسي و نهادهاي توليدكننده استراتژي در امريكا سطح حساسيتهاي متفاوتي را از خود نشان دادهاند. آنان در مورد شدت و نيز گستره مقابلهگرايي با ايران اختلافنظر دارند؛ بهعبارتي شكلبندي روابط ايران و امريكا به گونهاي است كه در باطن خود نوعي تعارض سياسي، رويارويي ژئوپلتيك و جدال استراتژيك را نهفته دارد و در هر دوران و شرايط خاص زماني، بر اساس فضاي عمومي منطقه و نظام بينالملل، الگوي خاصي مورد استفاده قرار ميگيرد.
وقتي از مقابلهگرايي استراتژيك امريكا با ايران صحبت ميشود، يعني دولت امريكا بايد دگرگوني در رژيم سياسي جمهوري اسلامي ايران را مدنظر داشته باشد. بهتناسب افزايش نقش و تاثير گروههاي افراطي در ساختار سياسي امريكا، طبعا امكان تشديد رويارويي نيز بيشتر خواهد بود. اما مطمئنا امريكا ناچار خواهد شد ريسكپذيري خود براي مقابله با بحرانهاي منطقهاي و بينالمللي ناشي از درگيري نظامي را محاسبه كند و نظر به حساسيت اين مساله، بايد گفت امكان بهكارگيري ابزار نظامي براي رويارويي با ايران دركل محدود است؛ چراكه براساس تجارب گذشته، هرگونه اقدام نظامي امريكا، بحران منطقهاي خاورميانه و در نتيجه هزينههاي امنيتي و استراتژيك امريكا را به حداكثر ميرساند و اين امر براي امريكا مطلوب نيست. هماكنون درگيري آنها در عراق، نظم سياسي منطقه را با دگرگوني و دشواري روبرو نموده است و با توجه به آنچه گفته شد، دركل ميتوان گفت در وضعيت فعلي فضاي سياسي عراق، امكان بهكارگيري ابزارهاي نظامي عليه ايران بسيار محدود است.
كنث پولاك، از تحليلگران سابق سازمان اطلاعات مركزي امريكا، از جمله افرادي بود كه با انتشار مقالهاي در نشريه «رويدادهاي خارجي» (Foreign Affairs) فضاي سياسي و امنيتي برخورد با عراق را به فضاي نظامي ارتقا داد. او اينبار نيز با نگارش مقالاتي در نشريات مختلف امنيتي و استراتژيك، از اقدامات نظامي تمامعيار عليه ايران دفاع ميكند. پولاك اعتقاد دارد امريكا بايد طي سالهاي 2006 تا پايان دوران رياستجمهوري جرج بوش، عمليات ديگري را در خاورميانه انجام دهد. وي سه كشور را بهعنوان هدف نظامي فراروي ساختار امنيتي امريكا قرار ميدهد: ايران، عربستان سعودي و سوريه؛ و از اين ميان، بر ضرورت مقابله نظامي با ايران تاكيد ميكند.
اما برخي نظريهپردازان ديگر و ازجمله جفري كمپ و آنتوني كوردزمن، نگاه كاملا متفاوتي را ارائه ميدهند. آنها اعتقاد دارند كه عمليات نظامي امريكا در ايران به احتمال زياد شكست خواهند خورد و اين مساله با بهچالشكشيدهشدن امنيت و مشروعيت امريكا، در آينده چالشهاي گستردهتري را فراروي امريكا قرار خواهد داد. آنها معتقدند بهكارگيري سياستهاي تقويتكننده وجه عربي قدرت در منطقه خاورميانه، براي امريكا چندان مطلوب نخواهد بود و لذا هرگونه عمليات نظامي امريكا در ايران را بهعنوان عاملي در جهت افزايش اقتدار اعراب سني، نامناسب تلقي ميكنند. آنها معتقدند اعراب سني حاضرند با امريكا براي مقابله با شيعيان همكاري نمايند اما درصورتيكه ساختار قدرت ايران مورد تهاجم نظامي قرار گيرد، تلاش خواهند كرد خلأ قدرت را از طريق حداكثرسازي تحرك بنيادگرايان سلفي و سنيمذهب ترميم نمايند. طبعا اين امر، مطلوبيت چنداني براي امنيت منطقه و تعادل قدرت امريكا در خاورميانه نخواهد داشت.[xxxi]
با نظر به آنچه گفته شد، دركل ميتوان گفت امريكا به لحاظ شرايط عمومي منطقهاي و بينالمللي، قادر نخواهد بود در سال 2006 به عمليات نظامي عليه ايران اقدام كند. بحرانهاي منطقهاي فراروي امريكا به گونهاي گسترش يافتهاند كه امكان انجام عمليات نظامي عليه ايران را به حداقل ممكن كاهش ميدهند. درواقع نظاميگري گرچه ميتواند مطلوبيتهايي را براي امريكا ايجاد كند، اما مخاطرات قابلتوجهي را نيز به همراه خواهد داشت.
شرايط سياسي و ژئوپلتيك ايران به گونهاي است كه امريكا نميتواند از طريق انجام جنگهاي كوچك يا محدود، به حداكثر مطلوبيتهاي استراتژيك خود نائل گردد. بههميندليل، ميتوان نشانههايي از تغيير در رفتار استراتژيك امريكا را در ارتباط با ايران پيشبيني نمود؛ كماآنكه طرح مساله مذاكره ميان ايران و امريكا در ارتباط با موضوع عراق نشان ميدهد الگوهاي رفتاري با تغييراتي همراه شده است. درست است كه ايران و امريكا به لحاظ ساختاري در شرايط متفاوتي قرار دارند و هركدام از آنها اهداف و الگوهاي استراتژيك غيرهمگوني را در خاورميانه و نظام بينالملل پيگيري ميكنند، اما واقعيتهاي روابط بينالملل بيانگر آن است كه نميتوان هرگونه چالشي را به منازعه نظامي تبديل كرد.
اگر امريكا درصدد برآيد الگوي تغيير رژيم در ايران را از طريق ابزار نظامي به مرحله اجرا گذارد، طبعا با مخاطراتي روبرو خواهد شد و آنگاه احتمال شكلگيري يك جنگ تمامعيار بسيار خواهد بود. دركل اين جنگ در صورتي اتفاق خواهد افتاد كه يك كشور از تمامي قدرت خود براي مقابله با واحد سياسي رقيب استفاده نمايد. اما تبديل جنگ محدود به منازعه نامحدود، ميتواند مخاطراتي را براي امريكا ايجاد نمايد و علت آن را بايد در شرايط سياسي و ساختاري ايران دانست.
كريگ اسنايدر اعتقاد دارد درگيريهاي امروز معمولا كوچك يا محدود هستند و كشورهاي متخاصم سعي ميكنند به لحاظ گستره زميني منازعه و نيز اهداف و ابزار مورد استفاده براي نيل به هدف، در يك سطح محدود كار كنند. اسنايدر با اشاره به «درگيري غيرمستقيم»، هرگونه جدال مستقيم و اقدام به عمليات گسترده نظامي را براي تمامي كشورها و از جمله براي امريكا مخاطرهآميز و نامطلوب ميداند.[xxxii]
پينوشتها
--------------------------------------------------------------------------------
1ــ كي. جي. هالستي، مباني تحليل سياست بينالملل، ترجمه: بهرام مستقيمي و مسعود طارم سري، تهران، دفتر مطالعات سياسي و بينالمللي، 1373، ص 561
2ــ مارك گازيورسكي و نيكي كدي، نه شرقي ــ نه غربي، ترجمه: ابراهيم متقي و الهه كولايي، تهران، انتشارات مركز اسناد انقلاب اسلامي، 1379، صص114 ــ 113
3- Alexander Yanah and Allan Nanes, eds, The United States and Iran: A Documentary History, Fredrick: University Publication of America, 1980, P.251
4ــ ادوارد آذر و چونگاينمون، امنيت ملي در جهان سوم، تهران، پژوهشکده مطالعاتراهبردي، 1379، صص106ــ 105
5- Barry Rubin, Paved With Good Intention, NewYork: Oxford University Press, 1980, P.57
6- Carl Brown, International Politics and the Middle East: Old Rules and Dangerous Game, Princeton: Princteton University Press, 1984, P.4
7- R.K Ramazani, “Iran's Foreign Policy, Both North and South” , Middle East Journal, Vol 46, No. 3, Summer 1992, P.395
8ــ گراهام فولر، قبله عالم (ژئوپليتيک ايران)، ترجمه: عباس مخبر، تهران، نشر مرکز ، 1373، ص6
9ــ ساموئل هانتينگتون، چالشهاي هويت در امريکا، ترجمه: محمودرضا گلشن پژوه و ديگران، تهران، انتشارات ابرار معاصر، 1384، ص 105
10- Paul Johnson, “The almost – Chosen People” , The Wilson Quarterly, No. 9, Winter 1985, P.85
11- Graham Fuller, “The Future of Political Islam” , Foreign Affairs, March/April, 2002
12ــ فواز جرجيس، امريکا و اسلام سياسي، ترجمه: کمال سروريان، تهران، پژوهشکده مطالعات راهبردي، 1382، صص 28 و 29
13- Samuel Huntington, “The Erosion of American Natinal Interest” , Foreign Affairs, September / October, 1997
14ــ بهرام نوازني، الگوهاي رفتاري ايالات متحده امريکا در رويارويي با جمهوري اسلامي ايران، تهران، مرکز اسناد انقلاب اسلامي، 1383، ص186
15ــ گراهام فولر، همان، ص284
16ــ بهرام نوازني، همان، صص272 ــ 270
17ــ حشمتالله فلاحتپيشه، امريكا دنيا را به كدام سو ميبرد؟، تهران، بنياد فرهنگي ــ پژوهشي غربشناسي، 1382، ص85
18ــ جفري کمپ، انتخابهاي تسليحاتي ايران، مسائل و تحليلها، ترجمه: پيروز ايزدي، تهران، دانشکده فرماندهي و ستاد سپاه پاسداران، ص13
19ــ حشمتالله فلاحتپيشه، همان، ص91
20- N. Drass, Psychological Operations, 2001, www.geocities.com; also see Puojmayer, T.D, U.S. and Psychological Warfare, 2002, www.psyop.com.
21- U.S Military Department of Psyoperation, Psychological Warfare, 1998
22- Barry Yeoman, Mission Impossible Independent on Sunday, London, 2002
23- Peter Rudolf, the united states, Iran and Transatlantic Relations; Headed for Crisis? Washington, U.S Foreign Relations Council, 2004, P.18
24- Ibid , P.21
25- Ibid, P.22
26- Kenneth Bollack, Pehind the scenes of Tumultuous Relationship: The U.S and Iran, Washington: Council of Foreign Relations, 2004 , P.15
27- Ibid, P.190
28- Elaine Sciolino, “Christopher signals a Tougher U.S.Line Toward Iran”, NewYork Times, 31 March 1993, P.4
29- “American and Islam: A wobbly Hand of friendship” ,Economist, 26 August 1995, P.26
30ـ فواز جرجيس، همان، ص219
31- Graham Fuller, op. cit.
32ـ گريك اسنايدر، امنيت و استراتژي معاصر، ترجمه: حسين محمدي نجم، تهران، دانشكده فرماندهي و ستاد، 1384، ص386