اسرائيليسازي امريكا
اما جالبآنكه برخلاف تصورات اوليه برخي مفسران، ميتوان گفت شكستدادن اعراب توسط اسرائيل درواقع چندان نقشي در گسترش و تعميق ارتباط امريكا با اين كشور نداشته است بلكه آنچه اين رابطه را در يك حد «ويژه» شكل بخشيده، صرفا به تبعيت از ديدگاه آباي صهيونيسم مبني بر حاميپروري شكلگرفته و بسان يك پروژه آگاهانه در ابعاد مختلف، بهويژه در ابعاد فرهنگي، سياسي و سپس نظامي، اقتصادي و... تعميق يافته است؛ چنانكه در طي يك روند دهساله كمكهاي عمدتا بلاعوض امريكا به اسرائيل را از رقمي ميليوني به ميلياردي (دلار) رساند. اكنون ديگر ميتوان قاطعانه مدعي شد كه امريكا آشكارا و كاملا اسرائيلي شده است و حتي داخليترين مسائل آن نيز نبايد تعارضي با منافع اسرائيل داشته باشند. از روزگاري كه حمايت امريكا از اسرائيل بر مبناي جلوگيري از گسترش كمونيسم و ناسيوناليسم عربي توجيه ميشد تا امروز كه رژيم صهيونيستي خود را سد محكمي در مقابل بنيادگرايي و شرارت در منطقه معرفي ميكند، بيش از نيمقرن ميگذرد، اما گويي همه اين مدت راهي يكنواخت براي رسيدن به مقصدي معلوم پيموده شده است: اسرائيليساختن ايالاتمتحده امريكا.
ناوگان نظامي امريكا كه صحراهاي عراق را ميشكافت، اهداف نظامي و غيرنظامي را بمباران ميكرد، شهرهاي عراق را به محاصره خود درميآورد، رهبران عراق را هدف قرار ميداد و به شهروندان تيراندازي ميكرد، با توفان شن روبرو گرديد، مقاومت مردم عراق آن را شوكه كرد و هماينك با حملات انتحاري مواجه شده است. اين مساله ما را به مقايسهاي اجتنابناپذير ميكشاند: آيا اينجا هم كرانه غربي امريكا است؟ آيا اين اسرائيليكردنِ ايالاتمتحده امريكا است كه به سوي نتيجه منطقي خود پيش ميرود؟
اغلب امريكاييان تحتتاثير مطبوعاتشان آنچه را كه در خاورميانه امروز اتفاق ميافتد، با يك ديد محدود صرفا براساس وقايع بسيار نزديك به ما تعبير و تفسير ميكنند. تاريخ منطقه خاورميانه از نظر امريكاييها با حملات انتحاري اخير فلسطينيان عليه «صلح» و «شهروندان» اسرائيل «مقدس» شروع ميشود؛ حالآنكه در يك نگاه عميق به مساله عراق، آنها ميتوانند به اين حقيقت پي ببرند كه حمله به عراق درواقع نتيجه همان فرايند اسرائيليكردن امريكا است.
اجداد صهيونيست بهروشني ميدانستند كه پروژه مستعمراتي آنها، يعني ايجاد كشور اسرائيل، بدون حمايت قدرتهاي بزرگ شانسي براي موفقيت نخواهد داشت. صهيونيستها تلاش كردند خليفه عثماني را متقاعد سازند تا فلسطين را به روي شهركسازي يهوديان بگشايد اما خليفه درخواست آنان را نپذيرفت. سپس بريتانيا وقتيكه در گيرودار جنگ جهاني اول خود را در يك وضعيت بحراني مشاهده كرد، از وجود يهوديان براي تحريك امريكا جهت ورود به جنگ جهاني اول استفاده نمود. درعوض اين خدمت، دولت بريتانيا در اعلاميه نهچندان مشهور بالفور (1917) به يهوديان قول داد تمام تلاش خود را در راستاي ايجاد يك «سرزمين ملي براي قوم يهود» در فلسطين به كار ببرد.
بريتانيا در دسامبر 1917 فلسطين را تصرف كرد و بلافاصله آن را به روي مهاجرت يهوديان گشود. در پايان جنگ جهاني اول، مطابق يك قرارداد سري، بريتانيا و فرانسه به منظور ازبينبردن اتحاد اعراب، قسمتهاي عربنشين امپراتوري عثماني را ميان خودشان تقسيم كردند. سوريه به چهار قسمت تقسيم گرديد: يك حكومت ماروني در لبنان ايجاد شد، اردن به يكي از پسران شريف حسين سپرده شد، فرانسه بر سوريه [فعلي] و بريتانيا نيز بر فلسطين تسلط يافت. بهزودي يهوديان اروپا به فلسطين اشغالشده توسط ارتش بريتانيا سرازير شدند و با بهرهگيري از نيروي نظامي خود يك دولت رقيب را در آن سرزمين ايجاد كردند.
مرگ فلسطينيها قطعي بود. ازيكسو آنان فاقد هرگونه توان لازم براي مقابله با نيروهاي صهيونيستي و بريتانيايي بودند، ازسويديگر دولتهاي ضعيف عرب كه تحت سلطه نظام امپرياليستي خوار و زبون شده بودند، نميتوانستند هيچ كمكي در اختيار فلسطينيان قرار دهند. بااينهمه آنها همچنان براي نجات زادگاهشان مبارزه ميكردند. بهمحضآنكه بريتانيا مهاجرت يهوديان به فلسطين را متوقف كرد، صهيونيستها حملات تروريستي خود را در فلسطين شدت بخشيدند. بريتانيا كه پس از مدتي كنترل، اوضاع را از كف داده بود، جا را براي سازمان ملل متحد و بهويژه براي ايالاتمتحده امريكا كه اينك بر منطقه تسلط نسبي يافته بود، خالي كرد. ايالاتمتحده امريكا «طرح تقسيم» فلسطين را با جانبداري شديد از منافع يهوديان ارائه داد. فلسطينيها طرح تقسيم را رد كردند. مقاومت ضعيف آنها و ديگر اعراب، توسط صهيونيستها درهم شكست. به تبع آن، ميليونها فلسطيني از خانه و كاشانه خود رانده شدند و هرگز به آنها اجازه بازگشت به فلسطين داده نشد.
لازم به ذكر است كه ايجاد كشور اسرائيل، حداقل در مراحل اوليه آن، چندان به لحاظ استراتژيك علاقه امريكا را به خود جلب نكرد. درآنزمان ايالاتمتحده و بريتانيا بيشترين تلاش خود را به تسلط بر منابع نفتي كشورهاي حوزه خليجفارس از طريق پادشاهان ضعيف و سازشپذير، معطوف كرده بودند. ظهور حكومتهاي راديكال در مصر (در سال 1952) و سپس در سوريه، صرفا وابستگي هرچه بيشتر سلاطين عرب كشورهاي نفتخيز به قدرتهاي غربي را در پي داشت. زمانيكه ناسيوناليستهاي ايراني درصدد برآمدند تا صنعت نفتشان را در سال 1952 ملي كنند، امريكا و بريتانيا، با سازماندهي يك كودتا، پادشاه وابسته به خودشان را دوباره به قدرت بازگرداندند. منظورآنكه، در اين زمان كشورهاي امريكا و بريتانيا شديدا سرگرم كنترل منطقه بودند و بههيچوجه در اين زمينه از اسرائيل استفاده نميكردند. [درواقع] داشتن يك «رابطه ويژه» با اسرائيل، ميتوانست با برانگيختن احساسات ناسيوناليستي اعراب، كنترل آنها را بر منطقه تضعيف كند.
طبق تاريخچه كمكهاي امريكا به اسرائيل، «رابطه ويژه» ميان اين دو كشور تا بعد از دهه 1960 هنوز ايجاد نشده بود. كمكهاي امريكا به اسرائيل، تا پيش از سال 1965 پايينتر از صدميليون دلار در سال بود و مهمترآنكه صرفا بخش محدودي از اين كمكها در قالب كمكهاي نظامي صورت ميگرفت. اما اين مساعدتها كه در سال 1966 دو برابر گرديد، در سال 1971 تا شش برابر افزايش يافت و در سال 1974 بار ديگر پنج برابر شد. تاجاييكه به 6/2 ميليارد دلار بالغ گرديد. در سالهاي بعد، ميزان اين مساعدتها تا پنجميليارد دلار افزايش يافت، ضمنآنكه بيشتر اين كمكها بلاعوض بودند و تقريبا تمام آنها در مصارف نظامي هزينه ميشدند. اين ارقام نشان ميدهند كه ميان امريكا و اسرائيل «رابطه ويژه»اي شكل گرفته است كه هيچ كشور ديگري جز اسرائيل از آن برخوردار نيست.
اغلب مفسران، بهويژه مفسران چپگرا، استناد ميكنند كه با پيروزي چشمگير اسرائيل بر كشورهاي مصر، سوريه و اردن در سال 1967، رابطه ويژه ميان دو كشور اسرائيل و امريكا ضرورت بيشتري يافت. بهاعتقاد مفسران مذكور، پيروزي اسرائيل، دولت امريكا را متقاعد ساخت كه اسرائيل ميتواند به عنوان يك متحد حياتي و نيز به مثابه متوازنكننده قدرت در مقابل ناسيوناليسم عرب و جاهطلبيهاي شوروي در منطقه مفيد باشد. اما اين توجيه، سادهانگارانه و يكسونگرانه است؛ چون اگر امريكا بهخاطر پيروزي اسرائيل بر اعراب به فكر ايجاد «رابطه ويژه» با اسرائيل افتاده بود، بايد از همان زمان پيروزي اوليه اسرائيل بر ارتشهاي عرب در سال 1948 و يا بعد از 1956 كه اسرائيل صحراي سينا را تصرف كرد، رابطه مزبور ضرورت مييافت. پسازآنكه اسرائيل رهبران ناسيوناليست عرب و متحدان شوروي را در منطقه خوار و زبون كرد، ديگر نيازي نبود امريكا تا سال 1967 منتظر بماند. درواقع شكست اعراب ميبايست اهميت اسرائيل را براي امريكا كاهش ميداد. علاوهبراين دوبرابرشدن كمكهاي ارسالي امريكا به اسرائيل در سال 1966 و نيز پنهانكردن حمله اسرائيل در سال 1967 به كشتي Usa Liberty در سواحل سينا توسط دولت امريكا، نشان ميدهد كه روابط امريكا و اسرائيل حتي قبل از جنگ 1967 بهخوبي گسترش يافته بود.
اگر گسترش روابط ويژه امريكا با اسرائيل به آرامي صورت گرفت، دلايلي ديگر داشت. بخش عمده آن به اين دليل بود كه اسرائيل حداقل پيش از دهه 1950، خود بهتنهايي و بدون كمك امريكا ميتوانست بهخوبي در منطقه عمل كند، ضمنآنكه دولت بريتانيا هنوز قدرت برتر در خليجفارس و خاورميانه به حساب ميآمد و در نتيجه كسب موقعيت مزبور براي امريكا جز به آرامي و با صرف وقت امكانپذير نبود. گذشتهازآن، اسرائيل رابطه پرباري را با فرانسه آغاز كرد كه نهتنها به واسطه دريافت هواپيماهاي جنگي بلكه از طريق همكاري در زمينه برنامههاي هستهاي، مورد حمايت فرانسه واقع ميشد؛ يعني اسرائيل حتي در همين سالهاي اوليه ظهور خود، به لحاظ نظامي كاملا بر معارضان عرب برتري داشت.
بريتانيا و فرانسه نيز آشكارا نسبت به اين مساله واقف بودند. آنها در سال 1956 به اسرائيل پيشنهاد كردند اشغال ناحيه سينا را بهعنوان بخشي از اهداف مبارزاتي خود جهت كنترل بر منطقه كانال سوئز مدنظر قرار دهد و اين پيشنهاد كاملا بجا بود؛ چراكه اسرائيل در مدت چند روز منطقه سينا را از دست مصريها خارج ساخت.
يكي از نتايج بزرگ پيروزي نظامي اسرائيل در سال 1967، آن بود كه اسرائيل پي برد بايد يك همپيمان جديد به جاي فرانسه پيدا كند؛ چون اسرائيل برخلاف ميل دوگل، رئيسجمهور فرانسه، جنگ با اعراب را آغاز كرده بود و اين مساله باعث رنجش فرانسه از اسرائيل گرديد و نتيجه آن شد كه فرانسه كمكهاي خود به اسرائيل را به حال تعليق درآورد. اسرائيل براي جبران اين خلأ، به سوي امريكا روي آورد كه سعي ميكرد منافع خود را با تبديلشدن به سرآمد جهان در عرصه تكنولوژي نظامي، تامين كند. درهمانحال مصر و سوريه نيز درصدد بودند نيروي نظامي نابودشده خود را با ايجاد يك رابطه نزديكتر با روسيه ترميم بخشند. براساس منطق جنگ سرد، اين مساله امريكا را مجبور كرد تا در مقابل روسيه و حاميان آن در منطقه، از اسرائيل بهعنوان يك عامل تعادل قوا بهره گيرد. اينك شرايط براي ايجاد يك ارتباط ويژه ميان دو كشور امريكا و اسرائيل كاملا فراهم شده بود.
تصميم اسرائيل مبني بر پيونددادن سرنوشت خود با ايالاتمتحده، پيامدهاي خاصي دربرداشت. اسرائيل، بايد امريكا را متقاعد ميساخت كه منافع حياتي آن در منطقه در گرو حمايت از اسرائيل خواهد بود؛ بهعبارتي اسرائيل بايد نشان ميداد كه اهدافي از قبيل حفاظت از توليدات نفتي، سركوب ناسيوناليسم عربي و جلوگيري از توسعه نفوذ روسيه در منطقه خاورميانه، درصورتيكه اسرائيل از لحاظ نظامي و اقتصادي ساخته شود و به يك قدرت برتر در منطقه خاورميانه تبديل گردد، بهتر تامين خواهند شد. ايجاد اين باور در امريكاييان كار آساني نبود؛ چراكه حمايت امريكا از اسرائيل منوط به بريدن از جهان عرب بود و امريكاييها بهخوبي به اين امر واقف بودند.
اسرائيل براي دستيابي به هدف، تلاش خود را بسيار جدي آغاز كرد. درواقع اسرائيل براي تبديلشدن به قدرت برتر منطقه، به ريسك بزرگي دست زد و بازي بسيار پرخطري را در پيش گرفت كه صرفا به شرط حمايت مالي و غيرمالي امريكا ميتوانست با موفقيت توام گردد؛ اما اسرائيل نميتوانست اين استراتژي جديد را بر مبناي رابطه ويژهاي برقرار سازد كه امريكاييها بتوانند هر وقت كه خواستند، آن را منتفي سازند. اسرائيل براي تضمين اين رابطه، مجبور بود در دو سطح به اقدام بپردازد: 1ــ در سطح ايجاد بنيانهاي عميق علايق 2ــ در سطح سياسي.
در سطح نخست، اسرائيليها سعي كردند يك پيوند قوي و احساسي در ميان امريكاييان نسبت به اسرائيل ايجاد كنند. براي اين منظور اسرائيليها به ترفندهاي متعددي متوسل شدند كه مهمترين آنها تحريك احساسات امريكاييها درخصوص رنجهاي قوم يهود بود. نورمن فيكن اشتاين در كتاب «صنعت هولوكاست» نشان داده است كه تقدسبخشي به مساله هولوكاست يا نسلكشي قوم يهود، صرفا پس از سال 1967 شروع شد و آنها از احساس ترحم ايجادشده حول اين مساله، براي سركوب و خاموشكردن هر نوع انتقاد عليه يهوديان استفاده كردند. امريكاييها امروزه ميترسند كه اگر هرگونه انتقاد نسبت به اسرائيل روا دارند، به «يهودستيزي» متهم شوند و ازاينرو كمتر كسي جرات ميكند در عرصه عمومي از يهوديان انتقاد كند.
همچنين اسرائيل اينگونه جلوهگر ساخت كه «بهعنوان يك كشور دموكراتيك» از سوي تروريستهاي فلسطيني و عرب مورد حمله قرار دارد. آنها از اعراب متنفر از اسرائيل، دوگونه تبيين يا توجيه ارائه ميدادند: اولا ميگفتند اين مخالفت اعراب نيز نوعي از «يهودستيزي» است و همچون يهودستيزي اروپايي، فاقد علت بوده و يك عمل خودانگيخته است و ثانيا ميگفتند كه اعراب قادر به مدرنشدن نيستند. بهعبارتي اسرائيليها ميگفتند اعراب از اسرائيل متنفر هستند چون اسرائيل تنها كشور دموكراتيك آزاد و مترقي در منطقه است.
در سطح سياسي، اسرائيليها «سازمان يهوديان امريكا» را تاسيس كردند تا در راستاي تقويت سياستهاي جانبدارانه از اسرائيل در امريكا تلاش كند. درهمانحال يهوديان منفرد بهگونهاي متمايز در دو جناح چپ و ليبرال به نقش خود ادامه دادند و سازمانهاي يهودي عمده تقريبا همگي هماكنون بهشدت فعاليت ميكنند تا با اعمال فشار بر مطبوعات، كنگره و نيز رئيسجمهور، بيشترين حمايتها را براي اسرائيل كسب كنند. در دولتهاي متعددي، پول، راي و مطبوعات يهوديان باعث جهتگيري نتيجه انتخابات به نفع نامزدهاي طرفدار اسرائيل شده است. علاوهبراين سازمانهاي يهودي شديدا تلاش ميكنند كانديدهاي منتقد اسرائيل، حتي منتقدان ملايم را از صحنه حذف كنند. شرح كامل اين اقدامات در كتاب پاول فريندلي به نام «آنهايي كه جرات سخنگفتن دارند» آورده شده است.
برايآنكه رابطه ويژه اسرائيل با امريكا توجيهشده باشد، ميبايست از منطق خاصي براي دستيابي به موفقيت استفاده ميشد. اين منطق از طرق متعددي دنبال گرديد. در گام نخست، سازمانهاي يهودي همچنانكه براي سوقدادن سياستهاي امريكا به سوي اسرائيل تلاش ميكردند، روشهاي خود را نيز ارتقا ميبخشيدند. پيروزيهاي اوليه آنان به كسب حمايت يهوديان بيشتري انجاميد كه بهنوبهخود موفقيت افزونتري را به ارمغان آورد. آنها از اين منطق بهگونهاي بهره ميبردند كه حتي شكستهاي موقت اسرائيل را به نفع آن جلوه ميدادند. عدهاي كه معتقدند رابطه ويژه ميان اسرائيل و امريكا درواقع به تبع پيروزي اسرائيل در سال 1967 ايجاد شد، بايد به اين نكته نيز توجه داشته باشند كه شكست متعاقب اسرائيل در سال 1973 ــ يعني يكسال بعد ــ موجب افزايش پنجبرابر كمكهاي امريكا به رژيم مذكور گرديد و اين رقم در نهايت به 6/2 ميليارد دلار رسيد. مصر به علت مساله پي برد و تصميم گرفت كه هرگز بهگونهاي بيهوده سعي نكند اين رابطه ويژه را با چالش مواجه كند. مصر بعدازآنكه امريكا قول داد كمكهاي خود به اين كشور را به دوميليارد دلار افزايش دهد، پيمان صلح جداگانهاي را با اسرائيل امضا كرد. با اين اقدام، درواقع رقيب اصلي اسرائيل، يعني مصر، كنار رفت و به تبع آن تسلط اسرائيل بر منطقه خاورميانه هرچهبيشتر تضمين گرديد.
پيروزي انقلاب اسلامي ايران در سال 1979 بر اهميت «رابطه ويژه» اسرائيل و امريكا هرچه بيشتر افزود. سقوط پادشاهي ايران، يعني دومين عامل امريكايي مسلط در خاورميانه، نفوذ اسرائيل بر سياستهاي امريكا را افزايش داد. به علاوه قدرتيافتن اسلامگرايان در ايران وحشتِ ناشي از تهديد اسلام براي غرب را بالا برد. لابي اسرائيل، بهويژه كارشناسان امور خاورميانه، گاه شواهدي ارائه ميكردند تا نشان دهند حركت اسلامي در خاورميانه نهتنها با سياستهاي امريكا در جهت حمايت از اسرائيل، بلكه با منافع كلي خود امريكا نيز در تضاد است. وحشت ناشي از انقلاب اسلامي، به اين تفسير آنها قوت بيشتري بخشيد.
پايان جنگ سرد در سال 1990، رابطه ويژه اسرائيل و امريكا را از منطق پيشين خود جدا كرد. اينك اسرائيل مجبور بود رويه جديدي را در پيش گيرد و موجوديت خود را [براي امريكا و غرب] در چارچوب يك معادله استراتژيك عرضه كند. اينبار اسرائيل خود را بهعنوان يك سد يا موجشكن در مقابل موج فزاينده بنيادگرايي اسلامي نشان ميداد. همچنين براي سالها اسرائيل خود را بهعنوان دولتي در مقابل رژيمهاي فاسد و سركوبگر جهان عرب كه داراي حكومتهاي ديكتاتوري يا پادشاهي بودند، جلوهگر ميساخت.
مدافعان اسرائيل در مطبوعات و دانشگاهها ــ بهويژه نومحافظهكاران يهودي و متخصصان امور خاورميانه ــ عنوان ميكردند كه غرب اكنون با يك تهديد اسلامي جديد در مقياس جهاني روبرو است كه از آزادي ارزشهاي علمي و ترقي در غرب متنفر است. برنارد لوئيس، كارشناس ارشد خاورميانه و يك يهودي افراطي، در سال 1993 با صراحت عنوان كرد كه اين مساله بياهميتتر از «برخورد تمدنها» نيست. اين يك حركت زيركانه و درعينحال ضروري [از سوي اسرائيليها] بود تا جنگ اعراب و اسرائيل را به صورت يك جنگ صليبي جديد يا جنگ ميان غرب (امريكا) و مسلمانان نمايش دهد. اين حركت از جهتي ديگر نيز زيركانه بود؛ زيرا بنيادگرايان مسيحي كه اينك يك نيروي قوي در حزب جمهوريخواه هستند، از آن حمايت ميكردند. صليبيون جديد كه قصد تحريك جنگ بين اسلام و امريكا را داشتند، پيدرپي با گروه القائده درگير بودند. هر زمان كه طرفداران اسامه بن لادن نيروهاي امريكا را مورد هدف قرار ميدادند، سخنگويان طرفدار اسرائيل سعي داشتند تز «برخورد تمدنها» را بزرگ جلوه دهند. هنگاميكه نوزده هواپيماربا در يازدهم سپتامبر 2001 [به مركز تجارت جهاني] حمله كردند، اسرائيليها و حاميانشان نميتوانستند فرصتي بهتر از اين بهدست آورند. مردي انزواگرا كه مذهبيهاي امريكا او را يك مسيحي دوبارهتولديافته ميدانند، به وسيله مسيحيان راستگرا انتخاب شد و كابينه او در سياستهاي خارجي خود، از سوي نومحافظهكاران يهودي هدايت ميشود.
طرح نومحافظهكاران براي يك جنگ صليبي تازه از مدتها پيش از يازدهم سپتامبر آماده شده بود. آنها پس از اين واقعه، گوشهاي رئيسجمهور را به كار گرفتند و او را نيز با نقشه خود همراه كردند.
جورج بوش در يك اقدام ناگهاني، جنگ صليبي جديدي را در پيش گرفت. بوش پسازآنكه ديدگاههاي افراطي خود را درباره فلسطين بر زبان راند (اشغال مجدد كرانه غربي، لغو قرارداد اسلو، بركناري عرفات و سلب مرجعيت از فلسطينيها) آريل شارون را بهعنوان «مرد صلح» معرفي كرد. او دكترين خود را براساس «هركس با ما نيست، عليه ما است» ارائه نمود و خود را براي جنگ با «محور شرارت» آماده كرد. جنگ صليبي جديد هنوز در جريان است و تنها قدرت برتر جهان (امريكا) بر يكسوم درآمد جهان تسلط دارد. امريكا تقريبا نيمي از نيروي نظامي خود را به منظور «تغيير حكومت» در عراق به كار برد تا دموكراسي را براي مردمي كه به مدت دوازده سال به وسيله بمبها و محاصرههاي اقتصادي ضعيف شده بودند، به ارمغان آورد. در جنگ صليبي جديد ايالاتمتحده امريكا در راس ائتلافي قرار دارد كه درحالحاضر چهلوپنج كشور را شامل ميشود. اما در اين ليست عليرغمآنكه يك گروه از استعمارگران اسرائيلي به رهبري پل ولفوويتس هماينك براي تسلط بر بغداد در شهر كوت مستقر شدهاند، نامي از اسرائيل برده نشده است. اين درواقع حيلهاي بيش نيست و بايد گفت فرايند اسرائيليكردن ايالاتمتحده، ديگر كامل شده است.
پينوشت
--------------------------------------------------------------------------------
[i]ــ اين مقاله ترجمهاي از متن زير ميباشد:
M. Shahid Alam, »The “Special Relationship” Comes Home (Israelization of the United States)«, in: m.alam@neu.edu.
م. شهيد عالم، اقتصاددان، سخنران، منتقد سياسي و شاعر است و هماكنون در دانشگاه نورتايسترن (Northeastern University) واقع در ايالت بوستون امريكا، در رشته اقتصاد تدريس ميكند.